واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۸
آریم بر سر حرف و، نشوی حرف نیوش
از جرس پنبه بر آری و، گذاری در گوش
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۹
باشد از خلق چه پوشیده، ز فقر است چه باک؟
نعمتی کاسه ما را نبود چون سرپوش!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۰
شبی بر ما اسیران بگذرد بی روی چون ماهش
که از چشم سفید عاشقان باشد سحر گاهش
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۱
ز آتشپاره خود گرمیی تا وا کشم، هردم
چو اشک شمع در هر گام میگیرم سر راهش
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۲
چون همه ز آن حق است، از چه بجود نازی
دادن مال دنیاست، گرمی آب حمام
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۳
گمنام بس که همچو وفا در زمانهام
کس جز شکست راه نیابد به خانهام
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۴
تا بجان آتش فتاد از شوق آن جانانه ام
شعله جواله سان، هم شمع و هم پروانه ام
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۶
یاد آن روز که چشم نگران دانستم
آه سرد و مژه اشک فشان دانستم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۷
می گلگون فنا نشأة دیگر دارد
از بر افروختن رنگ خزان دانستم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۸
دهد جدایی یاران رفته بر بادم
اگر نه یاد سخنشان رسد به فریادم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۹
فریب شکر الفت نمیخورم دیگر
که زهر فرقت احباب کرده استادم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۰
دوید چشم، ز بس حسرت نگاه کشیدم
رسید مشق جنون، بسکه مد آه کشیدم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۱
ز بس نومیدی از امیدهای خویشتن دیدم
ز امیدی که هم در ناامیدی هست، نومیدم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۲
شعله بیرون نتواند شدن از جاده شمع
من دل از قامت رعنای تو چون بردارم؟!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۳
بیاد طره اش، از آه خود دودی بسر دارم
بجای زلف او، زنجیر اشکی در نظر دارم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۴
نمیگیرد کسی از خاک راهم از گرانقدری
شکایتهای ابنای زمان را از هنر دارم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۵
ضعیف و ناتوان کرده است از بس دوری یارم
چو مغز استخوان در نی بماند تا ناله زارم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۶
میروم سوی وطن، حسرت به غربت میکشم
کس نبیند آنچه من از دست فرقت میکشم!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۷
چنان از صحبت گردنکشان گریزانم
که همچو سیل گریزد ز کوه افغانم!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۸
پا بسته جهانی، دلخوش که سالکم من
پایت چو سرو در گل، خرم که من روانم!