گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۸

 

رسیده ضعف بجایی که همچو پنجه بط

نگه ز پرده چشمم برون نمیآید

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۹

 

همین از نعمت وصلت نصیب سینه‌چاکان بس

که گاهی دامن زلفت به دست شانه می‌آید

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۰

 

روزگاری که منش سر بقدم میسودم

زلف او در عدم آباد کمر میگردید

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۱

 

کهن پیر گردون به موی سفید

دگر شانه از پنجه خور کشید

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۲

 

عیب باشد مشرب طفلانه با موی سفید

شوخی از پیران بود چون عشوه ز ابروی سفید

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۳

 

ز ارتکاب جرم، پاکان زودتر رسوا شدند

رنگ خجلت بیشتر پیداست در روی سفید

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۴

 

در جهان برخود امید یک نفس بودن مدار

وقت را تا میتوانی دست از دامن مدار

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۵

 

رو به پس کردن نباشد رفتن ایام را

عمر اگر بخت است،از وی چشم برگشتن مدار

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۶

 

حضور می‌طلبی، دل به نیک و بد مگذار

به ملک و مال جهان غیر دست رد مگذار

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۷

 

بخشم و شهوت و حرص، اینقدر مده خود را

نگاهبانی بستان، بدام و دد مگذار

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۸

 

ز غلیان و قهوه بپوشان نظر

که این دود خشک است و آن دود تر

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۹

 

شد کاروان عمر، بکن خویش را خبر

آماده بودنست ترا زاد این سفر

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۰

 

ما همرهان، ز چشم جهان گرم رفتنیم

چون قطره های اشک بدنبال یکدگر

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۱

 

بس جانگداز باشد فر و شکوه دشمن

سوهان روح کبک است، پهنای سینه باز

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۲

 

نفست از طول امل چند بود در تک و تاز؟

مرس این سگ دیوانه کنی از چه دراز!؟

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۳

 

یار پیغمبر همین یک کس از آن چار است و بس

در احد آنکس که یاری کرد، او یار است و بس!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۴

 

گریه از کردار ما، مقبول جانان است وبس

شبنم از گلشن، پسند مهر تابان است و بس

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۵

 

شمع است که گریان شده در بزم وصالش؟

یا شعله عرق میکند از شرم جمالش؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۶

 

ز بس داغست از رنگینی لبهای میگونش

بمثقب رگ زنی گر لعل را، ناید دگر خونش

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۷

 

گرفتگی نبود با زبان خوش سخنش

سخن گسسته برآید ز تنگی دهنش

واعظ قزوینی
 
 
۱
۵۳۱
۵۳۲
۵۳۳
۵۳۴
۵۳۵
۷۷۰