گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۶۶

 

تندی، حریف خوی ملایم نمی شود

در جنگ آب و آتش بنگر ظفر کراست؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۶۷

 

امروز بیتو خاطر صحبت مشوش است

موج می از فراق تو نعلی در آتش است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۶۸

 

لذت دگر از شراب جستن غلط است

از جوی سراب، آب جستن غلط است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۶۹

 

عیش گیتی پر نمک و شور و شر است

کیفیت از این شراب جستن غلط است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۰

 

دست ما و دامنش از بس بهم خو کرده اند

دامنش در دست ما چون پنجه پای بط است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۱

 

شود ز نرمی بسیار، خصم سرکش تند

زبان شعله دراز از تنزل شمع است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۲

 

خصم چون تندی کند، افتادگی آن را رواست

خاکساری‌ها در این توفان، چو خاک کربلاست

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۳

 

آهم از تاب گل روی تو، آتش فام است

ناله ام، چون نفس سوخته بی آرام است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۴

 

خوشدلی کسی بجهان کار خردمندان است؟

پسته با مغز ندانم که چرا خندان است؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۵

 

بر ما سخن سرد عزیزان نه گران است

کآن بر دل ما چون نفس شیشه گران است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۶

 

دشنام تو در زیر لب، از ما نه نهان است

چون فوده زبان از ته لعل تو عیان است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۷

 

گفتم: به لب چاه زنخدان تو آن چیست؟

گفتا،لب او خنده زنان: هیچ، دهان است!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۸

 

بی فکر تو، ناپاک دل از لوث جهانست

بی ذکر تو، دل خانه بی آب روان است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۹

 

زر چو شد جمع، ز خود حادثه بر می آرد

آتش خرمن گل، بر سر هم ریختن است!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۸۰

 

قد چو خم گردید، روشن شد که وقت مردن است

شمع را چون سرنگون سازند، وقت کشتن است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۸۱

 

تا خیال رخ او، شمع شب افروز من است

مهر تابان، عرق ناصیه روز من است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۸۲

 

بسکه در خانه غیرش نتوانم دیدن

بگمان رفتن او، ناوک دلدوز من است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۸۳

 

رشکم نبود گر همه بر تخت و نگین است

چیزی که بآن رشک توان برد همین است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۸۴

 

افتادگیم ساخته منظور نظرها

دارد بزمین روی اگر چرخ برین است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۸۵

 

لبریز ساغرت زمی ناب گشته است؟

یا آتشی ز تاب رخت آب گشته است؟!

واعظ قزوینی
 
 
۱
۵۲۵
۵۲۶
۵۲۷
۵۲۸
۵۲۹
۷۷۰