شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
اى برادر خو به تنهایى چنان کن متصل
کز خلائق با کسان صحبت نباشد غیر دل
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
صبحدم بقال بگشاید به رویم گر دُکّان
من ز بهر گردکان گردم به گِردِ کردکان (؟)
ما دو شخص از بهر تحفه روز و شب اندر طواف
من به گردِ گردکان و جوهرى بر گردِ کان
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
آنچه من امروز کردم از ره رحمت به موش
در همه عالم برادر با برادر کى کند؟
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
کسى که یافت ز چنگال من به حیله رهایى
اگر به دست بیاید بدان که عقل ندارد!
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
دوستان چون برگهاى غنچه از یک خلوتند
تا جدا گردند از دیگر پریشان میشوند
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
آوردهام از بحر برون در گهر بار
تا بر سر بازار دکانى بگشایم
قدّم شده خم بر سر بازار تکبر
تا گوى ز میدان سعادت بربایم
ترسم که شود مشتریم کم نشناسد
[...]
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
نقد صوفى نه همین صافى بیغش باشد
اى بسا خرقه که شایستهى آتش باشد
صوفى ما که ز ورد سحرى مست شده
شامگاهش نگران باش که سر خوش باشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
[...]
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
صوفى نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
بازى چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵
اى کبک خوشخرام که خوش میروى بناز
غره مشو که گربهى عابد زاهد نماز کرد
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶
کشتى بخت به گرداب بلا افکندیم
تا مگر باد مرادش ببرد تا ساحل
ناخدا را چه محل گر نبود لطف خداى
باد طوفان شکند، یا که نشیند در گل
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶
سر رشتهى هر کار که از دست بدر شد
پس یافتنش نزد خرد عین محال است
کى رشتهى تدبیر، کس از دست گذارد
آنکس که بدو مرتبهى عقل و کمال است
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶
گذشته عمر شدى بین که وقت رفتن هوش است
ندیده و نشنیده نصیب دیده و گوش است
شده است سست دو زانو و باز ریخته دندان
هنوز در دل تو آرزوى کشتن موش است