جوینده تو همچو تو فردی باید

آزاد زهر علّت و دردی باید

فما و رق الدّنیا بباق لاهلها

و لا شدّة البلوی بضربة لازب‌

بوی تو باد سحرگه بمن آرد صنما

بنده باد سحرگه ز پی بوی توام.

این جهان با آن جهان و هر چه هست

عاشقان را روی معشوق است و بس

گر نباشد قبله عالم مرا

قبله من کوی معشوق است و بس‌

گرچه اندر آب و در آتش بود

عیش او با مهر اللَّه خوش بود

نام تو چراغ ظلمت یونس گشت

آرایش هر چه در جهان مجلس گشت‌

در چشم منی روی بمن ننمایی

و اندر دلمی هیچ بمن نگرایی‌

با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست

یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن

ایّ محبّ فیک لم احکه ؟

و ایّ لیل فیک لم ابکه؟

ان کان لا یرضیک الادمی

فقد اذنالک فی سفکه‌

زهری که بیاد تو خورم نوش آید

دیوانه ترا بیند و با هوش آید

آن دل که تو سوختی ترا شکر کند

و ان خون که تو ریختی بتو فخر کند

زین نادره‌تر کرا بود هرگز حال

من تشنه و پیش من روان آب زلال‌

عشق تو مرا چنین خراباتی کرد

و رنه بسلامت و بسامان بودم‌

گمان مبر که مرا جز تو یار خواهد بود

دلم جز از تو کسی را شکار خواهد بود

من شاب قد مات و هو حیّ

یمشی علی الارض مشی هالک‌

لو کان عمر الفتی حسابا

فانّ فی شیبه فذلک‌

ان تغفر اللهم فاغفر جمّا

و ایّ عبد لک لا المّا

اگر در قصر مشتاقان ترا یک روز بارستی

ترا با اندهان عشق این جادو چه کارستی

و گر رنگی ز گلزار حدیث او بدیدی تو

بچشم تو همه گلها که در باغست خارستی

از برای آنکه گل شاگرد رنگ روی اوست

گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن‌

گر باز آیم همی نبینم جاهی

ور بگریزم همی ندانم راهی‌

طیلسان موسی و نعلین هارونت چه سود

چون بزیر یک ردا فرعون داری صد هزار

چشمم همی بخواهد دیدارت

گوشم همی بخواهد گفتارت‌

همّت بلند کردند این هر دو

هر چند نیستند سزاوارت‌