ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۸۹
گفتم : بکنم دو دست کوتاه از تو
دل بر کنم ، ای صنم ، بیک راه از تو
اکنون چو برید خواهم ، ای ماه ، از تو
از جان کنم آغاز ، پس آنگاه از تو
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۹۰
هر چند به دردم از دل محکم تو
گیرم کم جان و دل ، نگیرم کم تو
یا هست کنم آنچه ترا کام و هواست
یا نیست کنم جوانی اندر غم تو
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۹۱
تا بود ز روی مهر لاف من و تو
در خواب ندید کس خلاف من و تو
چون تیره شد اکنون می صاف من و تو
مادر نه بهم برید ناف من و تو ؟
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۹۲
ای همت من رسیده پاک از پی تو
در چشم خرد فکنده خاک از پی تو
هر لحظه دلم کند تراک از پی تو
ای بی معنی ، شدم هلاک از پی تو
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۹۳
ای فخر زمانه را ز پیوندی تو
آدم شده محتشم ز فرزندی تو
زین گونه به رنج بنده خرسند شدی
چون در خورد از روی خداوندی تو ؟
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۹۵
از جور و ستیز تو بهر بیهده ای
در هر نفس از سینه بر آرم سده ای
ای روی تو در چشم رهی بتکده ای
مردی نبود ستیزه با دلشده ای
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۹۶
ای شمع ، که پیش نور دود آوردی
یعنی خط اگر چه خوش نبود آوردی
گر دود دل منست دیرت بگرفت
ور خط بخون ماست زود آوردی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۹۷
گر عقل مکان گیر مصور بودی
بر چهرۀ ملکت تو زیور بودی
ور دانش را جنبش و محور بودی
اندر فلک رای تو اختر بودی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۹۸
از شست ، شها ، چو ناوکی بگذاری
در تیره شب از دیده سبل برداری
بر کرۀ شبدیز چو ران بفشاری
کیمخت زمین بماه نو بنگاری
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۹۹
آن به که جهان را بدل شاد خوری
باده ز کف حور پریزاد خوری
پیوسته ز دست نیکوان باده خوری
بادست غم جهان ،چرا باد خوری ؟
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۰
اول قدم آنست که جان در بازی
وز خانه به یکبار بکوی اندازی
چون قوت تسلیم و رضا حاصل شد
آنگه بنشینی و بخود پردازی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۱
بی آنکه ز من بتو بدی گفت کسی
بر کشتن من چه تیز کردی هوسی؟
زین کار همی نیایدم باک بسی
صد کشته چو من به که تو غمگین نفسی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۲
تا بنده شد از هوا قرین هوسی
جز ناله ز بنده بر نیاید نفسی
فریاد رسم نیست بغیر از تو کسی
فریاد ز دست چون تو فریاد رسی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۳
دردا و دریغا که چنین در هوسی
کردیم تن عزیز خس بهر خسی
زهر غم روزگار خوردیم بسی
از دست دل خویش ، نه از دست کسی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۴
من عاشق تو ، نه بر توام دسترسی
وآنگه شب و روز بوده در دست خسی
کار من و تو چو بنگرد ژرف کسی
صد عالم محنتست در هر نفسی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۵
می کوشیدیم کز تو سازیم کسی
نتوانستیم و جهد کردیم بسی
سروی نتوان ساخت به حیلت ز خسی
تو در هوسی بدی و ما در هوسی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶
گر من ، صنما سوی تو ره یافتمی
بر دیده بدیدن تو بشتافتمی
گر خاطر من ز هجر غمگین نبدی
اندر غزل تو موی بشکافتمی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷
آن قوم کجا نزد تو پویند همی
در جزو و ز کل ز هر تو جویند همی
از دل همه مهر تو بشویند همی
تا می نکنی یقین چه گویند همی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۸
اقبال براندت که حکمت خوانی
ور نام طلب کنی ز نان در مانی
بردار مرا ز خاک اگر بتوانی
تا پیش تو بر خاک نهم پیشانی
قطران تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
ای وصل و هوای مهر تو بس ما را
مهر تو بفرساید ازین پس ما را
پرهیز بس از مردم ناکس ما را
طعنه نزند بدین سخن کس ما را