ملکالشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹
تا بشکافد به هم دل نالانی
تا خون بارد ز دیدهٔ گریانی
هرجاکه دمد ستاکی اندر لب جوی
دست بشرش بسر نهد پیکانی
ملکالشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰
از پیش و پس حیات بر خیره مپوی
دم را بنگر ز آمده و رفته مگوی
آن را که گذشته است بیهوده میاب
وآن را که نیامده است بیهوده مجوی
ملکالشعرا بهار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱
آن کس که رموز غیب داند، نه تویی
وان کو خط نابوده بخواند، نه تویی
اندیشهٔ عاقبت مکن کز پس مرگ
چیزی هم اگر از تو بماند، نه تویی
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
بی چیزی من اگرچه پا بست مرا
غم نیست که تاب نیستی هست مرا
با بی سر و پائی ز قناعت دایم
سرمایه روزگار در دست مرا
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
تن یافت برهنگی ز بی رختی ما
دل تن بقضا داد ز جان سختی ما
چون دید غم و محنت ما را شب عید
بگرفت عزای روز بدبختی ما
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
از بسکه زند نوای غم چنگی ما
اندوه کند عزم همآهنگی ما
شادی و گشایش جهان کافی نیست
در موقع غم برای دل تنگی ما
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
دردا که ز جهل درد نادانی ما
چون سلسله شد جمع پریشانی ما
با حق قضاوت اجانب امروز
یک داغ سیاهیست به پیشانی ما
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
ای آنکه ترا به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
در این ره سخت گر شود پای تو سست
از دست شکستگان شوی رنجه درست
هر چیز که خواستی مهیا کردند
گر مرد هنروری کنون نوبت تست
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
در موقع سخت می نباید شد سست
کز عزم، شکسته را توان کرد درست
خورشید موفقیت رخشان را
در سایه اتفاق می باید جست
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
امروز محصلین ز اعلی تا پست
دارند کل اندر کف و بیرق در دست
یعنی که به قحطیزدگان رحم کنید
ای ملت با عاطفه نوعپرست
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
پیش همه منفعت اگر مطلوب است
در نفع چرا این بد و آن یک خوب است
سودی که زیان ندارد از بهر عموم
سودیست که جوینده آن محبوب است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
با طبع بلند قصر قیصر هیچ است
دارائی دارا و سکندر هیچ است
با خانه بدوشی ببر همت ما
صد قافله گنج خانه زر هیچ است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
هر مملکتی در این جهان آباد است
آبادیش از پرتو عدل و داد است
کمتر شود از حادثه ویران و خراب
هر مملکتی که بیشتر آزاد است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
روزی که شرار بغض و کین شعله ور است
وز آتش فتنه خشک و تر در خطر است
افسوس من این است که در آن هنگام
بیچاره تر آن بود که بیچاره تر است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
هر خواجه که خیل و حشمش بیشتر است
درد و غم و رنج و المش بیشتر است
دنیا نبود جای سرور و شادی
هر پیشتری درد و غمش بیشتر است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
هر روز در این خرابه جنگی دگر است
در ساغر شهد ما شرنگی دگر است
اوضاع سیاست عمومی گویا
چون بوقلمون باز به رنگی دگر است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
جان بنده رنج و زحمت کارگر است
دل غرقه به خون ز محنت کارگر است
با دیده انصاف چو نیکو نگری
آفاق رهین منت کارگر است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
دنیای ضعیف کش که از حق دور است
حق را بقوی می دهد و معذور است
بیهوده سخن ز حق و باطل چکنی
رو زور بدست آر که حق با زور است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
ما را همه از دو کون یک گوشه بس است
در راه طلب عزم متین توشه بس است
از کشته روزگار و از خرمن دهر
یک دانه کفایت است و یک خوشه بس است