گنجور

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱

 

بس آب که بگذشته ز سر از تو مراست

بس آتش و خون که در جگر از تو مراست

در عشق تو یکتا صفتم لیک چو شمع

در هر تویی سوز دگر از تو مراست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۲

 

با عشق تو جان خویش در خواهم باخت

با گریه بهم خون جگر خواهم باخت

گر میگریم چو شمع زیبنده مراست

کز هر اشکی سری دگر خواهم باخت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۳

 

ای در سر ذرّه ذرّه سودا از تو

چون ذرّه هزار بی سر و پا از تو

مردی باید چو شمع دل پُر آتش

وآنگاه چو شمع پای بر جا ازتو

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۴

 

تا چند ز سودای تو در سوز و گداز

چون شمع آرم به روز شبهای دراز

تا کی ز تو بازمانم ای شمع طراز

مانندهٔ طفل تشنه از پستان باز

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۵

 

خونی که ز تو درجگرم میگردد

میجوشد و گردِ نظرم میگردد

چون شمع هزار اشک سرگردانی

بر رخ ریزم که بر سرم میگردد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۶

 

جان پیش رخت نثار خواهم آورد

دل در غمت استوار خواهم آورد

چون شمع سری هزار خواهم آورد

پیشت همه در کنار خواهم آورد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۷

 

گه عشق توام چو شمع گرینده کند

گه چون صبحم با لب پُر خنده کند

چون صبح اگرم زنده کنی زنده شوم

گردن زدنم پیش رخت زنده کند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۸

 

در عشق تو از نفع و ضرر نندیشم

چون شمع ز سوزِ پا و سر نندیشم

چون هیچ دگر نیست مرا جز غم تو

تا هست غمت چیزِ دگر نندیشم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۹

 

جان روی دل افروزِ تُرا باید داشت

دل ناوک دلدوزِ تُرا باید داشت

چون شمعم اگر هزار سر خواهد بود

آن چندان سرسوزِ تُرا باید داشت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۰

 

دل شمع تو شد به یک نفس مرده شود

ور زنده شود جان به لب آورده شود

اشکی که ز سوز میفشانم چون شمع

باز از دم سرد بر رخ افسرده شود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۱

 

تن جز به هوای تو قدم مینزند

جان جز به ثنای تو قلم مینزند

بیچاره دلم که همچو شمعی همه شب

میسوزد و میگرید ودم مینزند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۲

 

ای جان و دلم به جان و دل مولایت

از جای شدم ز عشق یک یک جایت

تو شمعِ منی و منْت پروانه شدم

جز سوخته سر میننهم بر پایت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۳

 

بر خویش بسی چو شمع بگریسته‌ام

تا بی‌تو چرا به خویش نگریسته‌ام

بی‌سوز تو چون شمع فرو مردم من

چون شمع مگر ز سوز می‌زیسته‌ام

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۴

 

کارم که چو زلف تو مشوش دارم

از دست بشد چگونه دل خوش دارم

گر چون شمعم پای بر آتش چه عجب

زیرا که چو شمع سر در آتش دارم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۵

 

ای رفته به آسمان نفیرم بی تو

یک لحظه قرار مینگیرم بی تو

تو شمع منی بیا و میسوز مرا

کان دم که نسوزیم بمیرم بی تو

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۶

 

هر لحظه در آتشِ غمم اندازی

ور ناله کنم در عدمم اندازی

چون شمع اگر زار بگریم بر خویش

در حال سر اندر قدمم اندازی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۷

 

از آتشِ عشق چون تو جان افروزی

چون شمع نفس نمیزنم بی سوزی

عمری است که بی تو جان من میسوزد

آخر بر من دلت نسوزد روزی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۸

 

ای کاش هزار موی بشکافتمی

وز تو سرِ یک موی خبر یافتمی

گر عشق رخِ تو نیستی آتشِ صِرف

چون شمع کی از سوزِ تو سر تافتمی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۹

 

آن دل که چو موم نرمم آمدبی تو

از بس که بسوخت شرمم آمد بی تو

تادیدهام از دور تُرا شمع توام

زان در دهن آب گرمم آمد بی تو

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۲۰

 

در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند

ره محو شد و رهرو و رهبر بنماند

من راه چگونه گیرم از سرکه چو شمع

تا راه به پای برده شد سر بنماند

عطار
 
 
۱
۲
۳
۶
sunny dark_mode