گنجور

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

هر چند که مرد قول و فعلش تبه است

برداشتن پرده ز کارش گنه است

رسوا شود آنکه می درد پرده خلق

زر قلب در آید و محک روسیه است

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

از راز دو کون گر کس آگاه افتد

چون جاده سر براه هر راه افتد

بیچاره به تنگنای دولت چه کند

مانند شناوری که در چاه افتد

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

شیرینم و مغز سخنانم تلخ است

عیش همه عالم از زبان تلخ است

منهم از خویش در عذابم که مدام

از گفتن حرف حق دهانم تلخ است

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

خوبان که همی رمند ز افسون فلک

رامند به بی تعینان بیشترک

در صید بتان جامه صیادی پوش

پا تابه و گیوه و کلاه و کپنک

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

هنگام بهار سیر گلشن نکنیم

تا بلبل را بخویش دشمن نکنیم

تا نستانیم رخصت از پروانه

در خانه خود چراغ روشن نکنیم

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶

 

پر داغ دل از جور جهانیست مرا

از هر که نشان دهی نشانیست مرا

تنها نه همین ستم کش افلاکم

هر ذره خاک آسمانیست مرا

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

برگشتن عمر را نمود آمدنت

بسیار بکام شوق بود آمدنت

از آمدنت که نوبهار طربست

دانی که چه بهتر است زود آمدنت

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸

 

جا کرده اگر شاخ گلی در دل من

تنگ آمده است از دل بیحاصل من

خاک که شدم که او سر از من نکشید

از خاک چمن سرشته گوئی گل من

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

با عقده غم خوشم که کام دلم اوست

اینجاست که هر چه حل شود مشکلم اوست

بی ناله دمی نیم که از خرمن عمر

هر چیز بباد می دهد حاصلم اوست

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

تا تکلیف تو جا مهیا نکند

در انجمن تو بوالهوس جا نکند

بیقدر منم که هر کجا بنشستم

تا دل نخلد جای مرا وا نکند

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

با گردش دهر و خلق پرشور و شرش

کاری که نداری چه غمست از حذرش

خاریکه تمام مایه آزارست

در پا نخلد تا ننهی پا بسرش

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

گویند ز رخ طره پیچان برداشت

از شاخ گل آشیان مرغان برداشت

او زلف برید یا صبا ز آتش حسن

خاکستر دلهای پریشان برداشت

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

دل قافله درد ترا مرحله بود

وین دشت بلا خیمه اش از آبله بود

تا رفت غم تو هر چه بود از دل رفت

آبادی کاروان که از قافله بود

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

با ما کین سپهر و انجم پیداست

ناسازی بخت بی ترحم پیداست

چون خشکی آشیانه در گلبن سبز

بیبرگی ما میان مردم پیداست

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

ای شوخ بغمزه بر سر جنگ مباش

وی گل ز خزان حسن بیرنگ مباش

شمشیر که زنگش بزدایند خوشست

ابروی تو گر ریخته دلتنگ مباش

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

گویند کلیم توبه آسان شکند

در میکده آشکار و پنهان شکند

فصل گل و خون گرم حریفان بسیار

تا توبه بود خاطر یاران شکند؟

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

خواری از دهر دانش اندوخته دید

از بی ادبان جور ادب آموخته دید

با تیره دلان زمانه را کاری نیست

آفت از باد شمع افروخته دید

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

ای خاک در تو سرمه بینائی

افسوس که بعد از این جهان پیمائی

لشکر همه در شهر فرود آمد و من

در خانه زین بماندم از بیجائی

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

از رنج سفر گفتم اگر دل ریشست

در برهان پور مرهم از حد بیشست

اکنون پی خانه دربدر می گردم

ره طی شد و همچنان سفر در پیشست

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

ای آنکه دلت زر از غیب آگاهست

بیجائی و برشکال بس جانکاهست

جز خانه زین خانه ندارم آنهم

چون دست بآن رسید پا کوتاهست

کلیم
 
 
۱
۲
۳
۵
sunny dark_mode