مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۸۶
اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی
زیرا که بهر غمیم فریادرسی
کس نیست به جز تو ایمه اندر دو جهان
جز آنکه ببخشیش باکرام کسی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۸۷
اندر ره حق چو چست و چالاک شوی
نور فلکی باز بر افلاک شوی
عرش است نشیمن تو شرمت ناید
چون سایه مقیم خطهٔ خاک شوی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۸۸
اندر سرم ار عقل و تمیز است توی
وانچ از من بیچاره عزیز است توی
چندانکه به خود مینگرم هیچ نیم
بالجمله ز من هر آنچه چیز است توی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۸۹
ای آتش بخت سوی گردون رفتی
وی آب حیات سوی جیحون رفتی
با تو گفتم که بیدلم من بیدل
بیدل اکنون شدم که بیرون رفتی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۹۰
ای آنکه به کوی یار ما افتادی
آن روی بدیدی به قفا افتادی
با تو گفتم که بیدلم من بیدل
بیدل اکنون شدم که بیرون رفتی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۹۱
ای آنکه تو از دوش بیادم دادی
زان حالت پرجوش بیادم دادی
آن رحمت را کجا فراموش کنم
کز گنج فراموش بیادم دادی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۹۲
ای آنکه تو خون عاشقان آشامی
فریاد ز عاشقی و بیآرامی
ای دوست منم اسیر دشمن کامی
آخر به تو باز گردد این بدنامی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۹۳
ای آنکه ره گریز میاندیشی
تو پنداری که بر مراد خویشی
شه میکشدت مجوی با شه بیشی
که را بکند شهنشه درویشی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۹۴
ای آنکه ز حد برون جانافزایی
بیحدی و حد هر نفس بنمایی
دانی که نداری به جهان گنجایی
در غیب بچفسیدی و بیرون نایی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۹۵
ای آنکه ز حال بندگان میدانی
چشمی و چراغ در شب ظلمانی
باز دل ما را که تو میپرانی
آخر تو ندانی که تواش میخوانی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۹۶
ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی
هر لحظه بر او نقش دگر اندازی
گه مات شوی و گه بداری ماتم
احسنت زهی صنعت با خود بازی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۹۷
ای آنکه صلیب دار و هم ترسائی
پیوسته به زلف عنبر ترسائی
لب بر لب من به بوسه کمتر سائی
آئی بر من و لیک با ترس آئی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۹۸
ای آنکه طبیب دردهای مائی
این درد ز حد رفت چه میفرمائی
والله اگر هزار معجون داری
من جان نبرم تا تو رخی ننمائی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۹۹
ای آنکه غلام خسرو شیرینی
با عشق بساز گر حریف دینی
پیوسته حریف عشق و گرمی میباش
تا عاشق گرم از تو برد عنینی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۰۰
ای آنکه مرا بستهٔ صد دام کنی
گوئی که برو در شب و پیغام کنی
گر من بروم تو با که آرام کنی
همنام من ای دوست کرا نام کنی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۰۱
ای آنکه مرا دهر زبان میدانی
ور زانکه ببندند دهان میدانی
ور جان و دلم نهان شود زیر زمین
شاد است روانم که روان میدانی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۰۲
ای آنکه نظر به طعنه میاندازی
بشناس دمی تو بازی از جان بازی
ای جان غریب در جهان میسازی
روزی دو فتاد مرغزی بارازی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۰۳
ای ابر که تو جهان خورشیدانی
کاری مقلوب میکنی نادانی
از ظلم تو بر ماست جهان ظلمانی
بس گریه نصیب ماست تا گریانی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۰۴
ای از تو مرا گوش پرودیده بهی
خوش آنکه ز گوش پای بر دیده نهی
تو مردم دیدهای نه آویزهٔ گوش
از گوش بدیده آ که در دیده نهی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۰۵
ای باد سحر به کوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی اگر یابی روی
ور زانکه ترا ز دل نباشد دلجوی
زنهار مرا ندیدهای هیچ مگوی