گنجور

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۶۳

 

در چشم منست ابروی همچو کمان

من روح سپر کرده و او تیر زنان

چون زخم رسید زخم از پرده دران

او نازکنان کنار و من لابه‌کنان

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۶۴

 

در حضرت توحید پس و پیش مدان

از خویش مدان خالی و از خویش مدان

تو کج نظری هرچه درآری به نظر

هیچ است همه ز آتشی بیش مدان

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۶۵

 

در دیدهٔ ما نگر جمال حق بین

کاین عین حقیقت است و انوار یقین

حق نیز جمال خویش در ما بیند

وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۶۶

 

در راه نیاز فرد باید بودن

پیوسته حریص درد باید بودن

مردی نبود گریختن سوی وصال

هنگام فراق مرد باید بودن

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۶۷

 

در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن

مردانه و مرد رنگ باید بودن

با جان خودم به جنگ باید بودن

ور نی به هزار ننگ باید بودن

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۶۸

 

دل از طلب خوبی بی‌چون گشتن

دریا خواهد شدن ز افزون گشتن

دل خون شد و شکر می‌کند زانکه بسی

دل‌ها خون شد در هوس خون گشتن

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۶۹

 

دل باغ نهانست و درختان پنهان

صد سان بنماید او و خود او یکسان

بحریست محیط بیحد و بی‌پایان

صد موج زند موج درون هرجان

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۷۰

 

دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون

بشکافت و بدید پر زخون بود درون

فرمود در آتشش نهادن حالی

یعنی که نپخته است از آنست پر خون

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۷۱

 

دل گرسنهٔ عید تو شد چون رمضان

وز عید تو شد شاد و همایون رمضان

وانگه عمل کمان به مو وابسته است

گر مو شود اندیشه نگنجد به میان

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۷۲

 

دلها مثل رباب و عشق تو کمان

زامد شد این کمانچه دلها نالان

وانگه عمل کمان به مو وابسته است

گر مو شود اندیشه نگنجد به میان

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۷۳

 

دوش آنچه برفت در میان تو و من

نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن

روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن

افسانه کند از آن شکنهای کفن

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۷۴

 

دوشست دیدم یار جدائی جویان

با من به جفا و کین جدا شو گریان

امروز چنانم که جدا گشته ز جان

رخسارهٔ خود به خون فرقت شویان

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۷۵

 

دی از تو چنان بدم که گل در بستان

امروز چنانم و چنان‌تر ز چنان

من چون نزنم دست که پابند منی

چون پای نکوبم که توئی دست زنان

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۷۶

 

دیدم رویت بتا تو روپوش مکن

پنهانی ما تو باده‌ها نوش مکن

هر چند دراز کرده بد گوی زبان

ای چشم و چراغ عاشقان گوش مکن

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۷۷

 

رفتم به طبیب و گفتم ای زین‌الدین

این نبض مرا بگیر و قاروره ببین

گفتا با دست با جنون گشته قرین

گفتم هله تا باد چنین باد چنین

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۷۸

 

رفتی و نرفت ای بت بگزیدهٔ من

مهرت ز دل و خیالت از دیدهٔ من

میگردم من که بلکه پیشم افتی

ای راهنمای راه پیچیدهٔ من

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۷۹

 

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان کرا بود زهرهٔ این

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۸۰

 

رو درد گزین درد گزین درد گزین

زیرا که دگر چاره نداریم جزین

دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین

چون درد نباشدت از آن باش حزین

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۸۱

 

روزیکه گذر کنی به خر پشتهٔ من

بنشین و بگو که ای به غم کشتهٔ من

تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون

کای یوسف روزگار و گمگشتهٔ من

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۸۲

 

زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان

وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان

ای آنکه مراغه می‌کنی و از حیرت

تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان

مولانا
 
 
۱
۱۷۸۴
۱۷۸۵
۱۷۸۶
۱۷۸۷
۱۷۸۸
۶۴۶۲