گنجور

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۰۳

 

لیلم که نهاری نکند من چکنم

بختم که سواری نکند من چکنم

گفتم که به دولتی جهانرا بِخرم

اقبال چو یاری نکند من چکنم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۰۴

 

ما از دو صفت ز کار بیکار شویم

در دست دو خوی بد گرفتار شویم

یک خوآنی که سخت از او مست شویم

خوی دگر آنکه دیر هشیار شویم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۰۵

 

ما بادهٔ ز خون دل خود می‌نوشیم

در خم تن خویش چو می می‌جوشیم

جان را بدهیم و نیم از آن باده خوریم

سر را بدهیم و جرعه‌ای نفروشیم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۰۶

 

ما باده ز یار دلفروز آوردیم

ما آتش عشق سینه‌سوز آوردیم

تا دور ابد جهان نبیند در خواب

آن شبها را که ما به روز آوردیم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۰۷

 

ما برزگران این کهن دشت نویم

در کشتهٔ شادی همه غم میدرویم

چون لالهٔ کم عمر در این دشت فنا

تا سر زده از خاک ببادی گرویم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۰۸

 

ما جان لطیفیم و نظر در نائیم

در جای نمائیم ولی بیجائیم

از چهره اگر نقاب را بگشائیم

عقل و دل و هوش جمله را بربائیم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۰۹

 

ما خاک ترا به آب زمزم ندهیم

شادی نستانیم و از این غم ندهیم

این صورت ما نصیب آدمیانست

از صورت تو آب به آدم ندهیم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱۰

 

ما خواجهٔ ده نه‌ایم ما قلاشیم

ما صدر سرانه‌ایم ما اوباشیم

نی نی چو قلم به دست آن نقاشیم

خود نیز ندانیم کجا میباشیم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱۱

 

ما را بس و ما را بس و ما بس کردیم

ما پشت بروی یار ناکس کردیم

مردار همه نثار کرکس کردیم

در قبلهٔ تو نماز واپس کردیم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱۲

 

ما رخت وجود بر عدم بربندیم

بر هستی نیست مزور خندیم

بازی بازی طنابها بگسستیم

تا خیمهٔ صبر از فلک برکندیم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱۳

 

ما عاشق خود را به عدو بسپاریم

هم منبل و هم خونی و هم عیاریم

ما را تو به شحنه ده که ما طراریم

تو حیلهٔ ما مخور که ما مکاریم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱۴

 

ما کار و دکان و پیشه را سوخته‌ایم

شعر و غزل و دو بیتی آموخته‌ایم

در عشق که او جان و دل و دیدهٔ ماست

جان و دل و دیده هر سه بردوخته‌ایم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱۵

 

ما مذهب چشم شوخ مستش داریم

کیش سر زلف بت‌پرستش داریم

گویند جز این هر دو بود دین درست

از دین درست ما شکستش داریم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱۶

 

مانند قلم سپید کار سیهم

گر همچو قلم سرم بری سر ننهم

چون سر خواهم به ترک سر خواهم گفت

چون با سر خود ز سر او شرح دهم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱۷

 

ماهی فارغ ز چارده می‌بینم

بی‌چشم بسوی ماه ره می‌بینم

گفتی که از او همه جهان آب شده است

آوخ که در این آب چه مه می‌بینیم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱۸

 

ماییم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم

هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما

ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱۹

 

مائیم که پوستین بگازر دادیم

وز دادن پوستین بگازر شادیم

در بحر غمی که ساحل و قعرش نیست

نظاره‌گر آمدیم و پست افتادیم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۲۰

 

مائیم که بی‌قماش و بی‌سیم خوشیم

در رنج مرفهیم و در بیم خوشیم

تا دور ابد از می تسلیم خوشیم

تا ظن نبری که ما چو تونیم خوشیم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۲۱

 

مائیم که تا مهر تو آموخته‌ایم

چشم از همه خوبان جهان دوخته‌ایم

هر شعله کز آتش زنهٔ عشق جهد

در ما گیرد از آنکه ما سوخته‌ایم

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۲۲

 

مائیم که دل ز جسم و جوهر کندیم

مهر از فلک و جهان اغبر کندیم

از کبر جهان سبال خود میمالید

از دولت دل سبلت او را کندیم

مولانا
 
 
۱
۱۷۷۶
۱۷۷۷
۱۷۷۸
۱۷۷۹
۱۷۸۰
۶۴۶۲