مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۸۳
کردیم قبول و من زرد میترسم
در خدمت تو ز چشم بد میترسم
از بیم زوال آفتاب عشقت
حقا که من از سایهٔ خود میترسم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۸۴
گر رنج دهد بجای بختش گیرم
ور بند نهد بجای رختش گیرم
زان ناز کند سخت که چون بازآید
سختش گیرم عظیم سختش گیرم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۸۵
گر شاد ببینمت بر این دیده نهم
ور دیده بر این رخ پسندیده نهم
بر عرعر زیبات طوافی دارم
گر روی بدان جعد پژولیده نهم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۸۶
گر صبر کنی پردهٔ صبرت بدریم
ور خواب روی خواب ز چشمت ببریم
گر کوه شوی در آتشت بگدازیم
ور بحر شوی تمام آبت بخوریم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۸۷
گر کبر بخوردهام که سرمست توام
مشتاب بکشتنم که در دست توام
گفتی که زمین حق فراخست فراخ
ای جان به کجا روم که در دست توام
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۸۸
گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم
ور بخت شوی رخت بسویت نبرم
زین بیش اگر بر سر کویت گذرم
فرمای که چون مار بکوبند سرم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۸۹
گر من به در سرای تو کم گذرم
از بیم غیوران تو باشد حذرم
تو خود به دلم دری چو فکرت شب و روز
هرگه که ترا جویم در دل نگرم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹۰
گر یار کنی خصم تواش گردانیم
هر لحظه به نوعی دگرت رنجانیم
گر خار شدی گل از تو پنهان داریم
ور گل گردی در آتشت بنشانیم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹۱
گفتم به فراق مدتی بگزارم
باشد که پشیمان شود آن دلدارم
بس نوشیدم ز صبر و بس کوشیدم
نتوانستم از تو چه پنهان دارم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹۲
گویی تو که من ز هر هنر باخبرم
این بیخبری بس که ز خود بیخبرم
تا از من و مای خود مسلم نشوی
با این ملکان محرم و همدم نشوم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹۳
گفتم دل و دین بر سر کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی
آن من بودم که بیقرارت کردم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹۴
گفتم سگ نفس را مگر پیر کنم
در گردن او ز توبه زنجیر کنم
زنجیر دران شود چو بیند مردار
با این سگ هار من چه تدبیر کنم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹۵
گفتم که دل از تو برکنم نتوانم
یا بیغم تو دمی زنم نتوانم
گفتم که ز سر برون کنم سودایت
ای خواجه اگر مرد منم نتوانم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹۶
گفتم که ز چشم خلق با دردسریم
تا زحمت خود ز چشم خلقان ببریم
او در تن چون خیال من شد چو خیال
یعنی که ز چشمها کنون دورتریم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹۷
گفتم که مگر غمت بود درمانم
کی دانستم که با غمت درمانم
او از سر لطف گفت درمان تو چیست
گفتم وصلت گفت بر این درمانم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹۸
گنجینهٔ اسرار الهی مائیم
بحر گهر نامتناهی مائیم
بگرفته ز ماه تا به ماهی مائیم
بنشسته به تخت پادشاهی مائیم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹۹
گوئیکه به تن دور و به دل با یارم
زنهار مپندار که من دل دارم
گر نقش خیال خود ببینی روزی
فریاد کنی که من ز خود بیزارم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۰۰
گه در طلب وصل مشوش باشیم
گاه از تعب هجر در آتش باشیم
چون از من و تو این من و تو پاک شود
آنگه من و تو بی من و تو خوش باشیم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۰۱
لا الفجر بقینة و لا شرب مدام
الفخر لمن یطعن فی یوم زحام
من یبدل روحه به سیف و سهام
یستأهل آن یقعدو الناس قیام
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۰۲
لب بستم و صد نکته خموشت گفتم
در گوش دل عشوه فروشت گفتم
در سر دارم آنچه به گوشت گفتم
فردا بنمایم آنچه دوشت گفتم