مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۲۳
در عشق تو معرفت خطا دانستیم
چه عشق و چه معرفت کرا دانستیم
یک یافتنی از او به فریاد دو کون
این هست از آن نیست که ما دانستیم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۲۴
در کوی خرابات گذر میکردم
وین دلق بشر دوخت بدر میکردم
هرکس نظری به جانبی میافکند
من بر نظر خویش نظر میکردم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۲۵
در کوی خرابات نگاری دیدم
عشقش به هزار جان و دل بخریدم
بوئی ز سر دو زلف او بشنیدم
دست طمع از هر دو جهان ببریدم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۲۶
در هر فلکی مردمکی میبینم
هر مردمکش را فلکی میبینم
ای احول اگر یکی دو میبینی تو
بر عکس تو من دو را یکی میبینم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۲۷
دستارم و جبه و سرم هر سه به هم
قیمت کردند به یک درم چیزی کم
نشنیدستی تو نام من در عالم
من هیچکسم هیچکسم هیچکسم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۲۸
دشنامم ده که مست دشنام توام
مست سقط خوش خوش آشام توام
زهرابه بیار تا بنوشم چو شکر
من رام توام رام توام رام توام
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۲۹
دلدار چو دید خسته و غمگینم
آمد خندان نشست بر بالینم
خارید سرم گفت که ای مسکینم
دل میندهد ره که چنینت بینم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۳۰
دل زار وثاق سینه آواره کنم
بر سنگ زنم سبوی خود پاره کنم
گر پاره کنم هزار گوهر ز غمت
روزی او را ز لعل تو چاره کنم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۳۱
دل میگوید که نقد این باغ دریم
امروز چریدیم و به شب هم بچریم
لب میگزدش عقل که گستاخ مرو
گرچه در رحمت است زحمت ببریم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۳۲
دوش آمده بود از سر لطفی یارم
شب را گفتم فاش مکن اسرارم
شب گفت پس و پیش نگه کن آخر
خورشید تو داری ز کجا صبح آرم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۳۳
دوش از سر مستی بخراشید رخم
آندم که زروش لاله میچید رخم
گفتم مخراشش که از آنروز که زاد
از قبلهٔ روی تو نگردید رخم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۳۴
دوش از طربی بسوی اصحاب شدیم
وز غوره فشانان سوی دوشاب شدیم
وز شب صفتان جانب مهتاب شدیم
با بیداران ز خویش در خواب شدیم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۳۵
دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم
بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم
دل بر دل او نهادم از شوق وصال
هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۳۶
دل داد مرا که دلستان را بزدم
آن را که نواختم همان را بزدم
جانی که بدو زندهام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۳۷
دیوانهام و لیک همی خوانندم
بیگانهام ولیک نمیرانندم
همچون عسسان بجهد در نیمهٔ شب
مستند ولی چو روز میدانندم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۳۸
ذات تو ز عیبها جدا دانستم
موصوف به مغز کبریا دانستم
من دل چکنم چونکه به تحقیق و یقین
خود را چو شناختم ترا دانستم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۳۹
رازیکه بگفتی ای بت بدخویم
واگو که من از لطف تو آن میجویم
چون گفت به گریه درشدم پس گفتا
وامیگویم خموش وامیگویم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۴۰
رفتی و ز رفتن تو من خون گریم
وز غصهٔ افزون تو افزون گریم
نی خود چو تو رفتی ز پیت دیده برفت
چون دیده برفت بعد از او چون گریم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۴۱
روزت بستودم و نمیدانستم
شب با تو غنودم و نمیدانستم
ظن برده بدم به خود که من من بودم
من جمله تو بودم و نمیدانستم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۴۲
روزی به خرابات تو می میخوردم
وین خرقهٔ آب و گل بدر میکردم
دیدم ز خرابات تو عالم معمور
معمور و خراب از آن چنین میکردم