مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴۰
ای کرده ز نقش آدمی چنگی ساز
جانها همه اقوال تو از روی نیاز
ای لعل لبت توانگری عمر دراز
یک هدیه از آن لعل به قوال انداز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴۱
ای لاله بیا و از رخم رنگ آموز
وی زهره بیا و از دلم چنگ آموز
و آنگه که نوای وصل آهنگ کند
ای بخت بد بیا و آهنگ آموز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴۲
امروز خوشم به جان تو فردا نیز
هم آبم و هم گوهرم و دریا نیز
هم کار و گیای دوست کارافزا نیز
هر لاف که دل زند بگویم ما نیز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴۳
امروز مرو از برم ای یار بساز
ای گلبن صد برگ بدین خار بساز
ای عشوه فروش با خریدار بساز
ای ماه تمام با شب تار بساز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴۴
امشب که گشاده است صنم با ما راز
ای شب چه شبی که عمر تو باد دراز
زاغان سیاه امشب اندر طربند
با باز سپید جان شده در پرواز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴۵
بازآمدم اینک که زنم آتش نیز
در توبه و در گناه و زهد و پرهیز
آوردهام آتشی که میفرماید
کای هرچه به جز خداست از جا برخیز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴۶
بازی بودم پریده از عالم راز
تا بو که برم ز شیب صیدی بفراز
اینجا چه نیافتم کسی را دمساز
زان در که بیامدم برون رفتم باز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴۷
بنمای بمن رخ ای شمع طراز
تا ناز کنم نه روزه دارم نه نماز
تا با تو بوم مجاز من جمله نماز
چون بیتو بوم نماز من جمله مجاز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴۸
جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز
تا پیشتر از مرگ نمیری دو سه روز
دنیا زن پیریست چه باشد گر تو
با پیر زنی انس نگیری دو سه روز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴۹
زنها مشو غره به بیباکی باز
زیرا که پری دارد از دولت باز
مرغی تو ولیک مرغ مسکین و مجاز
با باز شهنشاه تو شطرنج مباز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۵۰
درد تو علاج کس پذیرد هرگز
یا از تو مراد میگریزد هرگز
گفتی که نهال صبر در دل کشتی
گیرم که بکاشتم بگیرد هرگز؟
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۵۱
در سر هوس عشق تو دارم همه روز
در عشق تو مست و بیقرارم همه روز
مر مستان را خمار یک روزه بود
من آن مستم که در خمارم همه روز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۵۲
دل آمد و گفت هست سوداش دراز
شب آمد و گفت زلف زیباش دراز
سرو آمد و گفت قد و بالاش دراز
او عمر عزیز ماست گو باش دراز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۵۳
دل بر سر تو بدل نجوید هرگز
جز وصل تو هیچ گل نبوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی دگر نروید هرگز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۵۴
زین سنگدلان نشد دلی نرم هنوز
زین یخصفتان یکی نشد گرم هنوز
نگرفت دباغت آخر این چرم هنوز
نگرفت یکی را ز خدا شرم هنوز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۵۵
شب گشت و خبر نیست مرا از شب و روز
روز است شبم ز روی آن روز افروز
ای شب شب از آنی که از او بیخبری
وی روز برو ز روی او روز آموز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۵۶
صد بار بگفتمت ز مستان مگریز
جان در کفمان سپار و بستان مگریز
از من بشنو گریز پا سر نبرد
گر جان خواهی ز حلقهٔ جان مگریز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۵۷
صد بار بگفت یار هرجا مگریز
گر بگریزی به جز سوی ما مگریز
هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی
در شهر گریز سوی صحرا مگریز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۵۸
گر بکشندم نگردم از عشق توباز
زیرا که ز چنگ ما برون شد آواز
گویند مرا سرت ببریم به گاز
پیراهن عمر خود چه کوته چه دراز
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۵۹
گر در ره عشق او نباشی سرباز
زنهار مکن حدیث عشقی سرباز
گر روشنی میطلبی همچون شمع
پروانه صفت تو خویشتن را در باز