مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۰۰
گوید چونی خوشی و در خنده شود
چون باشد مردهٔ ای که او زنده شود
امروز پراکنده نخواهم گفتن
هرچند که راه او پراکنده شود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۰۱
گویند که فردوس برین خواهد بود
آنجا می ناب و حور عین خواهد بود
پس ما می و معشوق به کف میداریم
چون عاقبت کار همین خواهد بود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۰۲
کی باشد کین نبش بنوش تو رسد
زهرم به لب شکرفروش تو رسد
زیرا که تو کیمیای بیپایانی
ای خوش خامی که او بجوش تو رسد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۰۳
کی غم خورد آنکه با تو خرم باشد
ور نور تو آفتاب عالم باشد
اسرار جهان چگونه پوشیده شود
بر خاطر آنکه با تو محرم باشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۰۴
کی غم خورد آنکه شاد مطلق باشد
وان دل که برون ز چرخ ازرق باشد
تخم غم را کجا پذیرد چو زمین
آن کز هوسش فلک معلق باشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۰۵
کی گفت که آن زندهٔ جاوید بمرد
کی گفت که آفتاب امید بمرد
آن دشمن خورشید در آمد بر بام
دو دیده ببست و گفت خورشید بمرد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۰۶
لبهای تو آنگه که با ستیز بود
در هر دو جهان از تو شکرریز بود
گر در دل تنگ خود تو ماهی بینی
از من بشنو که شمس تبریز بود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۰۷
لعلیست که او شکر فروشی داند
وز عالم غیب باده نوشی داند
نامش گویم و لیک دستوری نیست
من بندهٔ آنم که خموشی داند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۰۸
ما بسته بدیم بند دیگر آمد
بیدل شده و نژند دیگر آمد
در حلقهٔ زلف او گرفتار بدیم
در گردن ما کمند دیگر آمد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۰۹
هر لحظه میی به جان سرمست دهد
تا جان و دلم به وصل پیوست دهد
این طرفه که یک قطرهٔ آب آمده است
تا دریای پر گهرش دست دهد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱۰
ما میخواهیم و دیگران میخواهند
تا بخت کرا بود کرا راه دهند
ما زان غم او به بازی و خنداخند
عقل و ادب و هرچه بد از ما برکند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱۱
ماهی که کمر گرد قمر میبندد
غمگینم از اینکه خوشدلم نپسندد
چون بیندم او که من چنین گریانم
پنهان پنهان شکر شکر میخندد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱۲
مائیم ز عشق یافته مرهم خود
بر عشق نثار کرده هر دم دم خود
تا هر دم ما حوصلهٔ عشق رود
در هر دم ما عشق بیابد دم خود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱۳
مردان رهت که سر معنی دانند
از دیدهٔ کوته نظران پنهانند
این طرفهتر آنکه هرکه حق را بشناخت
مؤمنشد و خلق کافرش میخوانند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱۴
مردان رهش زنده به جان دگرند
مرغان هواش ز آشیان دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون ز دو کون در جهان دگرند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱۵
مردیکه به هست و نیست قانع گردد
هست و عدم او را همه تابع گردد
موقوف صفات و فعل کی باشد او
کز صنع برون آید و صانع گردد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱۶
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد
عالم عالم جهان جهان راز آورد
چندان به همه سوی جهان بیرون شد
کاین هر دو جهان به قطرهای باز آورد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱۷
مرغی که ز باغ پاکبازان باشد
هم سرکش و هم سرخوش و شادان باشد
گر سر بکشد ز سرکشان میرسدش
کاندر سر او غرور بازان باشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱۸
مرغی ملکی زانسوی گردون بپرد
آن سوی که سوی نیست بیچون بپرد
آن مرغ که از بیضهٔ سیمرغ بزاد
جز جانب سیمرغ بگو چون بپرد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱۹
مستان غمت بار دگر شوریدند
دیوانه دلانت سر مه را دیدند
آمد سر مه سلسله را جنبانید
بر آهن سرد عقل را بندیدند