گنجور

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۴۰

 

چون زیر افکند در عراق آمیزد

دل عقل کند رها ز تن بگریزد

من آتشم و چو درد می برخیزم

هر آتش را که درد می‌برخیزد

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۴۱

 

چون شاهد پوشیده خرامان گردد

هر پوشیده ز جامه عریان گردد

بس رخت به خیل کاو گروگان گردد

گر سنگ بود چو کان زرافشان گردد

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۴۲

 

چون صبح ولای حق دمیدن گیرد

جان در تن زندگان پریدن گیرد

حایی برسد مرد که در هر نفسی

بی‌زحمت چشم دوست دیدن گیرد

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۴۳

 

چون صورت تو در دل ما بازآید

مسکین دل گمگشته بجا بازآید

گر عمر گذشت و یک نفس بیش نماند

چون او برسد گذشته‌ها بازآید

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۴۴

 

چون نیستی تو محض اقرار بود

هستی تو سرمایهٔ انکار بود

هرکس که ز نیستی ندارد بوئی

کافر میرد اگرچه دیندار بود

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۴۵

 

حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد

خود چیست به جز عشق که آنرا نگرد

بیزار شوم ز چشم در روز اجل

گر عشق رها کند که جانرا نگرد

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۴۶

 

خاک توام و خدای حق میداند

واجب نبود که از منت بستاند

ور بستاند دعا گری پیشه کنم

تا رحم کند پیش منت بنشاند

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۴۷

 

خاموش مرا ز گفت, گفتار تو کرد

بیکار مرا حلاوت کار تو کرد

بگریختم از دام تو در خانهٔ دل

دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۴۸

 

خوابم ز خیال روی تو پشت بداد

وز تو ز خیال تو همی خواهم داد

خوابم بشد ودست بدامان تو زد

خوابم خود مرد چون خیال تو بزاد

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۴۹

 

خواهم گردی که از هوای تو رسد

باشد که به دیده خاک پای تو رسد

جانم ز جفا خرم و خندان باشد

زیرا ز جفا بوی وفای تو رسد

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۵۰

 

خواهم که دلم با غم هم‌خو باشد

گر دست دهد غمش چه نیکو باشد

هان ای دل بی‌دل غم او دربر گیر

تا چشم زنی خود غم او او باشد

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۵۱

 

خورشید که باشد که بروی تو رسد

یا باد سبک سر که به موی تو رسد

عقلی که کند خواجه گهی شهر وجود

دیوانه شود چون سر کوی تو رسد

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۵۲

 

خورشید که در خانه بقا می نکند

می‌گردد جابجا و جا می نکند

آن نرو به جز قصد هوا می‌نکند

می‌گوید کاصل ما خطا می نکند

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۵۳

 

خورشید مگر بسته به پیشت میرد

وان ماه جگر خسته به پیشت میرد

وان سرو و گل رسته به پیشت میرد

وین دلشده پیوسته به پیشت میرد

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۵۴

 

خوش عادت خوش خو که محمد دارد

ما را شب تیره بینوا نگذارد

بنوازد آن رباب را تا به سحر

ور خواب آید گلوش را بفشارد

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۵۵

 

خون دل عاشقان چو جیحون گردد

عاشق چو کفی بر سر آن خون گردد

جسم تو چو آسیا و آبش عشق است

چون آب نباشد آسیا چون گردد

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۵۶

 

دامان جلال تو ز دستم نشود

سودای تو از دماغ مستم نشود

گوئیکه مرا چنانکه هستی بنمای

گر بنمایم چنانکه هستم نشود

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۵۷

 

دانی صوفی بهر چه بسیار خورد

زیرا که بایام یکی بار خورد

بگذار که تا این گل و گلزار خورد

تا چند چو اشتران ز غم خار خورد

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۵۸

 

در باغ آیید و سبز پوشان نگرید

هر گوشه دکان گل فروشان نگرید

میخندد گل به بلبلان می‌گوید

خاموش شوید و در خموشان نگرید

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۵۹

 

در باغ هزار شاهد مهرو بود

گلها و بنفشه‌های مشکین بو بود

وان آب زره زره که اندر جو بود

این جمله بهانه بود و او خود او بود

مولانا
 
 
۱
۱۷۴۳
۱۷۴۴
۱۷۴۵
۱۷۴۶
۱۷۴۷
۶۴۶۲