مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲۰
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲۱
از شربت سودای تو هر جان که مزید
زآن آب حیات در مزید است مزید
مرگ آمد و بو کرد مرا بوی تو دید
زانروی اجل امید از من ببرید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲۲
از عشق تو دریا همه شور انگیزد
در پای تو ابرها درر میریزد
از عشق تو برقی بزمین افتادست
این دود به آسمان از آن میخیزد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲۳
از عشق دلا ، نه بر زیان خواهی شد
بیجان ز کجا شوی که جان خواهی شد
اول به زمین از آسمان آمدهای
آخر ز زمین بر آسمان خواهی شد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲۴
از لشکر صبرم علمی بیش نماند
وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند
وین طرفه تر است کز سر عشوه هنوز
دم میدمد و مرا دمی بیش نماند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲۵
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
مقبول تو جز قبول جاوید نشد
لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خورشید نشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲۶
از ما بت عیار گریزان باشد
وز یاری ما یار گریزان باشد
او عقل منور است و ما مست وییم
عقل از سر خمار گریزان باشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲۷
از نیکی تو طبع بداندیش نماند
نی غصه و نی غم نه کم و بیش نماند
از خیل، جلالت تو عالم بگرفت
تا جمله ملک شدند و درویش نماند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲۸
از یاد خدای مرد مطلق خیزد
بنگر که ز نور حق چه رونق خیزد
این باطن مردان که عجایب بحریست
چون موج زند از آن اناالحق خیزد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲۹
افسوس که طبع دلفروزیت نبود
جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود
دادم به تو من همه دل و دیده و جان
بردی تو همه ولیک روزیت نبود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳۰
اکنون که رخت جان جهانی بربود
در خانه نشستنت کجا دارد سود
آن روز که مه شدی نمیدانستی
کانگشت نمای عالمی خواهی بود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳۱
امروز خوش است هر که او جان دارد
رو بر کف پای میر خوبان دارد
چون بلبل مست داغ هجران دارد
مسکن شب و روز در گلستان دارد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳۲
امروز ز ما یار جنون میخواهد
ما مجنون و او فزون میخواهد
گر نیست چنین پرده چرا میدرد
رسوا شده او پرده برون میخواهد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳۳
امشب چه لطیف و با نوا میگردد
لطفی دارد که کس بدان پی نبرد
اندر گل و سنبلی که ارواح چرد
خیره شده خواب و روبرو مینگرد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳۴
امشب ساقی به مشک می گردان کرد
دل یغما بر دو دست در ایمان کرد
چندان می لعل ریخت تا طوفان کرد
چندانکه وثاق عقل را ویران کرد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳۵
امشب شب آن نیست که از خانه روند
از یار یگانه سوی بیگانه روند
امشب شب آنست که جانهای عزیز
در آتش اشتیاق مستانه روند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳۶
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳۷
اندر رمضان خاک تو زر میگردد
چون سنگ که سرمهٔ بصر میگردد
آن لقمه که خوردهای قذر میگردد
وان صبر که کردهای نظر میگردد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳۸
اندر ره فقر دیده نادیده کنند
هر آن چه حدیث تست نشنیده کنند
خاک در آن باش که شاهان جهان
خاک قدمش چو سرمه در دیده کنند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳۹
اندر طلب آن قوم که بشتافتهاند
از هرچه جز اوست روی برتافتهاند
خاک در او باش که سلطان و فقیر
این سلطنت و فقر از او یافتهاند