مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰۰
آن وسوسهای که شرمها را ببرد
آن داهیهای که بندها را بدرد
چون سیر برهنه گردد از رسم جهان
در عشق جهان را به پیازی نخرد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰۱
آنها که بآتش خزان سوختهاند
وز لطف بهار چشمشان دوختهاند
اکنون همه را خلعت تو دوختهاند
شیوهگری و غنج درآموختهاند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰۲
آنها که به کوی عارفان افتادند
با نفخهٔ صور چابک و دلشادند
قومی به فدای نفس تن در دادند
قومی ز خود و جهان و جان آزادند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰۳
آنها که چو آب صافی و ساده روند
اندر رگ و مغز خلق چون باده روند
من پای کشیدم و دراز افتادم
اندر کشتی دراز افتاده روند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰۴
آنها که دل از الست مست آوردند
جانرا ز عدم عشقپرست آوردند
از دل بنهادند قدم بر سر جان
تا یک دل پر درد بدست آوردند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰۵
آنها که شب و روز ترا بر اثرند
صیاد نهانند ولی مختصرند
با هر که بسازی تو از آنت ببرند
گر خود نروی کشان کشانت ببرند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰۶
آن یار که از طبیب دل برباید
او را دارو طبیب چون فرماید
یک ذره ز حسن خویش اگر بنماید
والله که طبیب را طبیبی باید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰۷
آن یار که عقلها شکارش میشد
وان یار که کوه بیقرارش میشد
گفتم که سر زلف بریدی گفتا
بسیار سر اندر سر کارش میشد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰۸
آهو بدود چو در پیش سگ بیند
بر اسب دونده حمله و تک بیند
چندان بدود که در تنش رگ بیند
زیرا که صلاح خود در این یک بیند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰۹
اجری ده ارواحی و سلطان ابد
گرچه بلقب بهاء دینی و ولد
بگذار که ساغر وفا در شکند
چون شیشه شکست پای مستان بخلد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱۰
از آب حیات دوست بیمار نماند
در گلبن وصل دوست یک خار نماند
گویند درچهایست از دل سوی دل
چه جای دریچهای که دیوار نماند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱۱
از آتش سودای توام تابی بود
در جوی دل از صحبت تو آبی بود
آن آب سراب بود و آن آتش برف
بگذشت کنون قصه مگر خوابی بود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱۲
از آتش عشق تو جوانی خیزد
در سینه جمالهای جانی خیزد
گر میکشیم بکش حلالست ترا
کز کشتهٔ دوست زندگانی خیزد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱۳
از آتش عشق دوست تفها بزنید
وان آتش را در این علفها بزنید
آن چنگ غمش چو پای ما بگرفتست
ما را به مثل بر همه دفها بزنید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱۴
از آتش عشق سردها گرم شود
وز تابش عشق سنگها نرم شود
ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر
کز بادهٔ عشق مرد بیشرم شود
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱۵
از آدمیی دمی بجائی ارزد
یک موی کز او فتد بکانی ارزد
هم آدمیی بود که از صحبت او
نادیدن او ملک جهانی ارزد
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱۶
از تاب تو نی یار و عدو میماند
در بزم تو نی رطل سبو میماند
جانا گیرم که خونم آشامیدی
آخر به لب شهد تو بو میماند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱۷
از خاک کف پات سران حیرانند
کوران همه مستند و کران حیرانند
زان پاکانیکه در صفا محو شدند
هم ایشان نیز اندر آن حیرانند
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱۸
از درد چو جان تو به فریاد آید
آنگه ز خدای عالمت یاد آید
والله که اگر داد کنی داد آید
ور عشوه دهی یاد تو بر یاد آید
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱۹
از دیدن روئیکه ترا دیده بود
ما را به خدا نور دل و دیده بود
خاصه روئیکه از ازل تا بابد
از دیدن روی تو نه ببریده بود