گنجور

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۰

 

هر ذره که چون گرسنه بر خوان خداست

گر تا باید خورند اینخوان برپاست

بر خوان ازل گرچه ز خلقان غوغاست

خوردند و خوردند کم نشد خوان برجاست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۱

 

هر ذره که در هوا و در کیوانست

بر ما همه گلشن است و هم بستانست

هرچند که زر ز راههای کانست

هر قطره طلسمیست و در او عمانست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۲

 

هر ذره که در هوا و در هامون است

نیکو نگرش که همچو ما مجنون است

هر ذره اگر خوش است، اگر محزون است

سرگشتهٔ خورشیدِ خوشِ بی‌چون است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۳

 

هر ذره و هر خیال چون بیداریست

از شادی و اندهان ما هشیاریست

بیگانه چرا نشد میان خویشان

کز باخبران بی‌خبری بدکاریست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۴

 

هر روز به نو برآید آن دلبر مست

با ساغر پرفتنهٔ پرشور بدست

گر بستانم قرابهٔ عقل شکست

ور نستانم ندانم از دستش رست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۵

 

هر روز حجاب بیقراران بیش است

زان درد من از قطرهٔ باران بیش است

آنجا که منم تا که بدانجا که منم

دو کون چه باشد که هزاران بیش است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۶

 

هر روز دلم در غم تو زارتر است

وز من دل بیرحم تو بی‌زارتر است

بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا

حقا که غمت از تو وفادارتر است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۷

 

هر روز دل مرا سماع و طربیست

میگوید حسن او بر این نیز مأیست

گویند چرا خوری تو با پنج انگشت

زیرا انگشت پنج آمد شش نیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۸

 

هر صورت کاید به از او امکان هست

چون بهتر از آن هست نه معشوق منست

صورتها را همه بران از دل خویش

تا صورت بیصورت آید در دست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۹

 

هرگز ز دماغ بنده بوی تو نرفت

وز دیدهٔ من خیال روی تو نرفت

در آرزوی تو عمر بردم شب و روز

عمرم همه رفت و آرزوی تو نرفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵۰

 

هشیار اگر زر و گر زرین است

اسب است ولی بهاش کم از زینست

هر کو به خرابات نشد عنین است

زیرا که خرابات اصول دینست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵۱

 

هم عابد و هم زاهد و هم خونریز است

خونریزی او خلاصهٔ پرهیز است

خورشید چو با بنده عنایت دارد

عیبی نبود که بنده بیگه خیز است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵۲

 

یاری که به حسن از صفت افزونست

در خانه درآمد که دل تو چونست

او دامن خود کشان و دل میگفتش

دامن برکش که خانهٔ پرخونست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵۳

 

یاری که به نزد او گل و خار یکیست

در مذهب او مصحف و زنار یکیست

ما را غم آن یار چرا باید خورد

کو را خر لنگ و اسب رهوار یکیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵۴

 

یاری که غمش دوای هر بیمار است

او را یار است هرکه با او یار است

گویند مرا باش در کار مدام

من بی‌کارم ولیک او در کار است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵۵

 

یکبار بمُردَم و مرا کس نگریست

گر بار دگر زنده شوم دانم زیست

ای کرده تو قصد من ترا با من چیست

یا صحبت ابلهان همه دیگ تهیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵۶

 

یک چشم من از روز جدائی بگریست

چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست

چون روز وصال شد فرازش کردم

گفتم نگریستی نباید نگریست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵۷

 

ای آنکه کنی کون و مکانرا محدث

پاکی و منزهی ز نسیان و حدث

جز فکر تو در سرم همه عین خطاست

جز ذکر تو بر زبان ضلالست و عبث

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵۸

 

ما را چو ز عشق می‌شود راست مزاج

عشق است طبیب ما و داروی علاج

پیوسته بدین عشق نخواهد رفتن

این عشق ز کس نزاد و نی‌داد نتاج

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵۹

 

اندر سر من نبود جز رای صلاح

اندر شب و روز پاک جویای صلاح

امسال چنانم که نیارم گفتن

یک سال دگر وای مرا وای صلاح

مولانا
 
 
۱
۱۷۳۳
۱۷۳۴
۱۷۳۵
۱۷۳۶
۱۷۳۷
۶۴۶۲