گنجور

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۰

 

کس دل ندهد بدو که خونخوار منست

جان رفت چه جای کفش و دستار منست

تو نیز برو دلا که این کار تو نیست

این کار منست کار من است کار منست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۱

 

کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست

کس نیست که اندر سرش این سودا نیست

سررشتهٔ آن ذوق کزو خیزد شوق

پیداست که هست آن ولی پیدا نیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۲

 

گفتار تو زر و نعلت ار زرین است

یک حبه به نزد کس نَیَرزی اینست

اسبی که بهاش کم گر از زر زین است

آنرا تو برای ره نَوَرزی این است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۳

 

گفتا که بیا سماع در کار شده‌است

گفتم که برو که بنده بیمار شده‌است

گوشم بکشید و گفت از اینها بازآی

کان فتنه هردو کون بیدار شده‌است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۴

 

گفتا که شکست توبه بازآمد مست

چون دید مرا مست بهم برزد دست

چون شیشه گریست توبهٔ ما پیوست

دشوار توان کردن و آسان بشکست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۵

 

گفتم بجهم همچو کبوتر ز کفت

گفت ار بجهی کند غمم مستخفت

گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت

گفت از تلف منست عزو شرفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۶

 

گفتم چشمم که هست خاک کویت

پرآب مدار بی‌رخ نیکویت

گفتا که نه کس بود که در دولت من

از من همه عمر باشد آب رویت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۷

 

گفتم دلم از تو بوسه‌ای خواهانست

گفتا که بهای بوسهٔ ما جانست

دل آمد و در پهلوی جان گشت روان

یعنی که بیا بیع و بها ارزانست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۸

 

گفتم عشقت مرا بت و خویش منست

غم نیست غم از دل بداندیش منست

گفتا بکمان و تیر خود می‌نازی

گستاخ مَیَنداز گرو پیش منست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۹

 

گفتم که بیا بچشم من درنگریست

من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست

گفتا که چه میرمی و اینت با کیست

تو مردهٔ اینی همه ناموس تو چیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۰

 

گفتند که دل دگر هوائی می‌پخت

از ما بشد و هوای جائی می‌پخت

تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش

کانجا ز برای من ابائی می‌پخت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۱

 

گفتم که دلم آلت و انگاز مست

مانند رباب دل هم‌آواز منست

خود ایندل من یار کسی دیگر بود

من میگفتم مگر که همباز منست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۲

 

گفتند که شش جهت همه نور خداست

فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست

بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست

گفتند دمی نظر بکن بی‌چپ و راست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۳

 

گفتی چونی بنده چنانست که هست

سودای تو بر سر است و سر بر سر دست

میگردد آن چیز بگرد سر من

نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۴

 

گفتی گشتم ملول و سودام گرفت

تا شد دل از این کار و از این جام گرفت

ترسم بروی جامه دران بازآئی

کان گرگ درنده باز تنهام گرفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۵

 

گم باد سَری که آن سَران را پا نیست

وان دل که بجان غرقهٔ این سودا نیست

گفتند در این میان نگنجد موئی

من موی شدم از آن مرا گنجانیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۶

 

کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست

هم کودکی از کمال خیزد شک نیست

گر زانکه پدر حدیث کودک گوید

عاقل داند که آن پدر کودک نیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۷

 

گویند بیا به باغ کانجا لاغ است

نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است

اندر دل من رنگرز صباغست

کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۸

 

گویند که صاحب فنون عقل کل است

مایه ده این چرخ نگون عقل کل است

آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود

ور عقل ز عقل شد کنون عقل کل است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۹

 

گویند که عشق عاقبت تسکین است

اول شور است و عاقبت تمکین است

هر چند ز آسیا است سنگ زیرین

این صورت بی‌قرار بالا بین است

مولانا
 
 
۱
۱۷۳۰
۱۷۳۱
۱۷۳۲
۱۷۳۳
۱۷۳۴
۶۴۶۲