گنجور

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۰

 

ای همچو خر و گاو که و جو طلبت

تا چند کند سایس گردون ادبت

لب چند دراز می‌کنی سوی لبش

هر گنده دهان چشیده از طعم لبت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۱

 

با تو سخنان بیزبان خواهم گفت

از جملهٔ گوشها نهان خواهم گفت

جز گوش تو نشنود حدیث من کس

هرچند میان مردمان خواهم گفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۲

 

با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت

با تو سخن مرگ نمی‌شاید گفت

جان طالب منزلست و منزل مرگست

اما خر تو میانهٔ راه بخفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۳

 

باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت

یار آمد و می در قدح یاران ریخت

از سنبل تر رونق عطاران برد

وز نرگس مست خون هشیاران ریخت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۴

 

با دشمن تو چو یار بسیار نشست

با یار نشایدت دگربار نشست

پرهیز از آن گلی که با خار نشست

بگریز از آن مگس که بر مار نشست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۵

 

با دل گفتم که دل از او جیحونست

دلبر ترش است و با تو دیگر گونست

خندید دلم گفت که این افسونست

آخر شکر ترش ببینم چونست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۶

 

باران به سر گرم دلی بر میریخت

بسیار چو ریخت چست در خانه گریخت

پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز

کاین جان مرا خدای از آب انگیخت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۷

 

با روز بجنگیم که چون روز گذشت

چون سیل به جویبار و چون باد بدشت

امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت

تا روز همی زنیم طاس و لب طشت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۸

 

بازآی که یار بر سر پیمانست

از مهر تو برنگشت صد چندانست

تو بر سر مهری که ترا یکجانست

او چون باشد که جان جان جانست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۹

 

با شاه هر آنکسی که در خرگاهست

آن از کرم و لطف و عطای شاهست

با شاه کجا رسی بهر بیخویشی

زانجانب بیخودی هزاران راهست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۰

 

با شب گفتم گر بمهت ایمانست

این زود گذشتن تو از نقصانست

شب روی به من کرد و چنین عذری گفت

ما را چه گنه چو عشق بی‌پایانست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۱

 

تا شب میگو که روز ما را شب نیست

در مذهب عشق و عشق را مذهب نیست

عشق آن بحریست کش کران ولب نیست

بس غرقه شوند و ناله و یارب نیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۲

 

با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است

با نالهٔ سرنای جگرسوز خوش است

ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر

بنواز بر این صفت که تا روز خوش است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۳

 

با عشق نشین که گوهر کان تو است

آنکس را جو که تا ابد آن تو است

آنرا بمخوان جان که غم جان تو است

بر خویش حرام کن اگر نان تو است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۴

 

با ما ز ازل رفته قراری دگر است

این عالم اجساد دیاری دگر است

ای زاهد شبخیز تو مغرور نماز

بیرون ز نماز روزگاری دگر است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۵

 

با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست

بی‌هیچ زیان ناله و فریاد تو چیست

گفتا ز شکر بریدند اینک مرا

بی‌ناله و فریاد نمیدانم زیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۶

 

با هرکه نشستی و نشد جمع دلت

وز تو نرمید زحمت آب و گلت

زنهار تو پرهیز کن از صحبت او

ورنی نکند جان کریمان بحلت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۷

 

با هستی و نیستیم بیگانگی است

وز هر دو بریدیم نه مردانگی است

گر من ز عجایبی که در دل دارم

دیوانه نمی‌شوم ز دیوانگی است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۸

 

پای تو گرفته‌ام ندارم ز تو دست

درمان ز که جویم که دلم مهر تو خست

هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیست

گر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳۹

 

پائی که همی رفت به شبستان سر مست

دستی که همی چید ز گل دسته بدست

از بند و گشاد دهن دام اجل

آن دست بریده گشت و آن پای شکست

مولانا
 
 
۱
۱۷۲۲
۱۷۲۳
۱۷۲۴
۱۷۲۵
۱۷۲۶
۶۴۶۲