نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفدهم
یا ایها البرق الذی تلمع
من ای اکناف الحمی تسطع
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفدهم
عمری است که در راه تو پای است سرم
خاک قدمت بدیدگان میسپرم
زان روی کنون آینه روی توم
از دیده تو بروی تو مینگرم
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفدهم
دیدیم نهان گیتی و اصل جهان
وزعلت و عار برگذشتیم آسان
آن نورسیه ز لانقط برتر دان
زان نیز گذشتیم نه این ماند نه آن
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفدهم
دل مغز حقیقت است تنپوست ببین
در کسوت روح صورت دوست ببین
هر چیز که آن نشان هستی دارد
یا سایه نور اوست یا اوست ببین
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هجدهم
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو زده خانه فروش دل ما
سری که مقدسان از آن محرومند
عشق تو فرو گفت بگوش دل ما
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هجدهم
تابر سر کوی عشق تو منزل ماست
سر دو جهان بجمله کشف دل ماست
وانجا که قدمگاه دل مقبل ماست
مطلوب همه جهانیان حاصل ماست
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نوزدهم
پوشیده مرقعاند ازین خامی چند
بگرفته ز طامات الف لامی چند
نا رفته ره صدق و صفا گامی چند
بد نام کننده نکو نامی چند
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نوزدهم
تا زاغ صفت بجیفه بر آلایی
کی چون شاهین در خورشاهان آیی
چون صعوه اگر غذای بازی گردی
بازی گردی که دست شه را شایی
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نوزدهم
سوز دل خسته از وصالش ننشست
وین تشنگی از آب زلالش ننشست
نیرنگ وجود و نقش هستی بر خاست
وز سرهوس عشق جمالش ننشست
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نوزدهم
زان روی کنون آینه روی توم
از دیده تو بر وی تو مینگرم
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نوزدهم
زان باده نخوردهام که هشیار شوم
وان مست نیم که باز بیدار شوم
یک جام تجلی جلال تو بسم
تا از عدم و وجود بیزار شوم
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نوزدهم
باروی تو روی کفر و ایمان بنماند
با نور تجلیت دل و جان بنماند
چون مایی ما ز ما تجلی بستد
امید وصال و بیم هجران بنماند
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نوزدهم
[کی بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نوزدهم
ای در بچنگ آمده در عمر دراز
آورده ترا ز قعر دریا بفراز
غواص نهاده بر کف دست نیاز
غلتیده ز دست و باز دریا شده باز
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نوزدهم
بد بخت اگر بر لب دریا باشد
جز با لب خشک همچو دریا نبود]
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نوزدهم
تا ز خود بشنود نه از من و تو
لمن الملک واحد القهار
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل بیستم
با عشق جمال ما اگر همنفسی
یک حرف بس است اگر برین در تو کسی
تا با تو توئی تست درما نرسی
درما تو گهی رسی که درما برسی
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل بیستم
عشاق تو از الست مست آمدهاند
سر مست ز باده الست آمدهاند
میمینوشند و پند میننیوشند
کایشان ز الست میپرست آمدهاند
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل بیستم
هر کرا این عشقبازی در ازل آموختند
تا ابد در جان او شمعی ز عشق افروختند
و آن دلی را کز برای وصل او پرداختند
همچو بازش از دو عالم دیدهها بردوختند
پس درین منزل چگونه تاب هجر آرند باز
[...]
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل بیستم
اصل و گهر عشق زکانی دگر ست
منزلگه عاشقان جهانی دگرست
وان مرغ که دانه غم عشق خورد
بیرون ز دو کون ز اشیانی دگرست