نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل پنجم
آیی بر من چو باز مانی ز همه
معشوقه روز بینواییت منم
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل پنجم
روزی دو سه گر بیتو شکیب آوردم
صد عذر لطیف دلفریب آوردم
جانا ز غمت سر بنشیب آوردم
دریاب که پای در رکاب آوردم
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل پنجم
روزی که زمانه در نهیبت باشد
باید که در ان روز شکیبت باشد
بد نیز چو نیک در حسابت باشد
نه پای همیشه در رکابت باشد
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل پنجم
کرته و اکیری ای رو سام او سر
انند مویم که کیر و لام او سر
ارتم اج ور برانی ور ببسرم
میان اهنامه داران خام اوسر
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل پنجم
اگر باز خارست خود کشتهای
وگر پرنیان است خود رشتهای
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل پنجم
باز آی کز آنچ بودی افزون باشی
ورتا بکنون نبودی اکنون باشی
آنی که بوقت جنگ جانی و جهان
بنگر که بوقت آشتی چون باشی
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل پنجم
معشوقه بسامان شد تا باد چنین باد
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد
لله در النائبات فانها
صدء اللئام و صیقل الاحرار
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » باب سیم در معاش خلق
آسوده بدم با تو فلک نپسندید
خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » باب سیم در معاش خلق
لولا مفارقه الاحباب ما و جدت
لها المنایا الی ارواحنا سبلا
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » باب سیم در معاش خلق
آن دل که تو دیدهای فکارست هنوز
وز عشق تو با ناله زارست هنوز
وان آتش دل بر سر کارست هنوز
و آن آب دو دیده برقرارست هنوز
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » باب سیم در معاش خلق
آمد شب و بازگشتم اندر غم دوست
هم با سر گریهای چشمم را خوست
از خون دلم هرمژه کز پلک فروست
سیخی است که پارهجگر بر سر اوست
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » باب سیم در معاش خلق
لقمه با بیم جان زند آهو
زان ندارد شکنبه و پهلو
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل دوم
آتش در زن ز کبریا در کویش
تاره نبرد هیچ فضولی سویش
و آن روی چو ماه را بپوش از مویش
تا دیده هر خسی نبیند رویش
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل دوم
گویی آن قوم خادمان بودند
کآخر از نسلشان یکی بنماند
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل دوم
آن دم که نبود بود من بودم و تو
سرمایه عشق و سود من بودم و تو
امروزودی از دیری و زودی است و چون
نه دیر بد و نه زود من بودم و تو
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل دوم
ای شمع بخیره چند بر خود خندی
تو سوز دل مرا کجا مانندی؟
فرق است میان سوزکز جان خیزد
تا آنچ بر یسمانش بر خود بندی
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل دوم
چون ندیدی شبی سلیمان را
تو چه دانی ز فان مرغان را
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل دوم
در کوی تو ره نبود ره ما کردیم
در آینه بلانگه ما کردیم
ما را خوش بدعیش تبه ما کردیم
کس را گنهی نبد گنهما کردیم
نجمالدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل سیم
نظری کردی روزی بمن سوخته دل
هر چ من یافتهام جمله از ان یافتهام