عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۰۸
چون نیست امید غمگسارم نفسی
پس من چکنم با که برآرم نفسی
تا دور فتادهام ازان شمع چو گل
چون شمع سرِ خویش ندارم نفسی
عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۰۹
ای شمع! کسی که چون تو آغشته بود
در علت و دردِ خویش سرگشته بود
خوردی عسل و رشته و دق آوردی
بس گرم دماغ تر نه از رشته بود
عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۱۰
ای شمعِ جهان فروز! در هر نفسی
از پرتو تو بسوخت پروانه بسی
این گرمْ دماغی از کجا آوردی
کس گرمْ دماغ تر ندید از تو کسی
عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۱۱
ای آتشِ شمع بر تنِ لاغرِ او
رحمت کن و بگریز ز چشمِ ترِ او
وی داده طلاق او و زو ببریده
امشب نتوانی که شوی با سرِ او
عطار » مختارنامه » باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد » شمارهٔ ۱۱۲
چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای
در سوز به روز برده شبها بنمای
گر بر پهنا برفتی آتش با شمع
کی گویندی بدو که بالا بنمای
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱
شمع آمد و گفت: هر دم آتش بیش است
وامشب تنم از گریه به روز خویش است
گر میگریم به زاری زار رواست
تا غسل کنم که کشتنم در پیش است
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۲
شمع آمد و گفت: موسی جمع منم
اینک بنگر چو طشت آتش لگنم
همچون موسی ز مادر افتاده جدا
وانگاه بمانده آتشی در دهنم
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۳
شمع آمد و گفت: جان فشان آمدهام
کز کشتن و سوختن به جان آمدهام
آتش به زبان از آن برآرم هر شب
کز آتشِ تیزتر زبان آمدهام
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۴
شمع آمد و گفت: جانِ من میسوزد
وز جان تن ناتوانِ من میسوزد
سوگند همی خورم به جان و سرِ خویش
وز سوگندم زبانِ من میسوزد
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۵
شمع آمد و گفت: این چه عذاب است مرا
کز آتش و از چشم پرآب است مرا
سررشتهٔ من به دست آتش دادند
جان در غم و دل در تب و تاب است مرا
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶
شمع آمد و گفت: تا تنم زنده بود
جان بر سرِ من آتشِ سوزنده بود
شاید که مرا دیدهٔ گرینده بود
تا ازچه ز سرْ بریدنم خنده بود
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۷
شمع آمد و گفت: آمده جانم به لب است
باکشتن روزم این همه سوز شب است
زین آتش تیز در عجب ماندهام
تا اشک چگونه مینسوزد عجب است
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۸
شمع آمد و گفت: از تنِ سرکشِ خویش
سر میبینم فکنده در مفرشِ خویش
هرچند که در مشمّعم پیچیده
هم غرقه شوم در آب از آتشِ خویش
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۹
شمع آمد و گفت: من به صد جان نرهم
وز آتش سوزنده تن آسان نرهم
از هستی خویش ماندهام در آتش
تا نکشندم ز آتش سوزان نرهم
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۰
شمع آمد و گفت: شخصم آغشته که بود
بود ای عجب از آتش سرگشته که بود
با آتش سرکشم اگر بودی تاب
بازم نشدی ز تاب این رشته که بود
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۱
شمع آمد وگفت: در دلم خون افتاد
کز پرده ز بیم سوز بیرون افتاد
من در هوس آتش و کس آگه نیست
تا در سرِ من چنین هوس چون افتاد
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۲
شمع آمد و گفت: عزّت من بنگر:
در زیر نهاده شمعدان طشتی زر
چون گوهر شبچراغم آمد آتش
افتاد ازان طشت چو گوهر با سر
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۳
شمع آمد و گفت: در دلم خونم سوخت
کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت
این طرفه که آتشی که در سر دارم
چون آب ز سرگذشت افزونم سوخت
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۴
شمع آمد و گفت: هر زمان چون قلمم
گاز از سرِکین سرافکند در قدمم
بسیار به عجز گاز را دم دادم
هم درگیرد که آتشین است دمم
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۵
شمع آمد و گفت:چند سرگشته شوم
آن اولیتر که با سررشته شوم
هرچند که بینفس زدن زنده نیم
تا در نگری به یک نفس کشته شوم