گنجور

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۸

 

آن سالکِ گرمرو که نامش جان است

عمری تک زد که مقصدش میدان است

آواز آمد که راه بیپایان است

چندان که روی گام نخستین آن است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۱۹

 

در آرزوی چشمهٔ حیوان مردم

وز استسقا درین بیابان مردم

چون دانستم که زندگی دردسرست

خود راکشتم به درد و حیران مردم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲۰

 

چندان که دل من به سفر بیش دَرَست

ره نیست، چو او به جوهر خویش دَرَست

بس وادی سخت و بس ره صعب که ما

کردیم ز پس هنوز و ره پیش دَرَست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲۱

 

گاهی به کمال برتر از خورشیدم

گه در نقصان چو ذرّهای جاویدم

هرگه که به استغناء او مینگرم

بیم است که منقطع شود امیدم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲۲

 

ای دل غم جان محنت اندیش ببین

سرگشتگی خواجه و درویش ببین

یک ذره چو استغناء او نتوان دید

بی قدری و کم کاستی خویش ببین

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲۳

 

که گفت ترا که راه اندوهش گیر

یا شیوهٔ عاشقان انبوهش گیر

آنجا که درو هزار عالم هیچ است

یک ذره کجا رسد تو صد کوهش گیر

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲۴

 

دردا که دلم به هیچ درمان نرسید

جانش به لب آمد و به جانان نرسید

در بی خبری عمر به پایان آمد

و افسانهٔ عشق او به پایان نرسید

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲۵

 

جانان آمد قصد دل و جانم کرد

بنمود ره و سلوک آسانم کرد

با این همه جان میکنم و میکوشم

وین میدانم که هیچ نتوانم کرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲۶

 

هر لحظه می یی به جان سرمست دهد

تا جان، دل خود به وصل پیوست دهد

این طرفه که یک قطرهٔ آب آمده است

تا دریائی پرگهرش دست دهد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲۷

 

ای دل! تو چو مردان به رهِ پرخطری

زان درویشی که از خطر بی خبری

بسیار برفتی نرسیدی جایی

وین نادرهتر که همچنان در سفری

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲۸

 

هر چند که این حدیث جستی تو بسی

از جستن تو به دست نامد مگسی

چیزی چه طلب کنی که در هیچ مقام

هرگز نه بداند نه بدانست کسی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۲۹

 

جانی که به راه رهنمون دارد رای

وز حسرت خود میان خون دارد جای

عقلی که شود به جرعهای درد از دست

در معرفت خدای چون دارد پای

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۳۰

 

چون هر نفسی ز درد مهجورتری

هر روز درین واقعه معذورتری

نزدیک مشو بدو و زو دور مباش

کانگاه که نزدیکتری دورتری

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۳۱

 

دل در ره او تصرّف خویش ندید

یک ذرّه در آن راه پس و پیش ندید

آنجا چو فروماندگی لایق بود

چیزی ز فروماندگی بیش ندید

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۳۲

 

در بادیه ای که عقل را راهی نیست

گر کوه درو،‌سیر کند کاهی نیست

گر هیچ رونده ای طلب خواهی کرد

شایستهٔ این بادیه جز آهی نیست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۳۳

 

ای دل! دانی که او سزاوار تو نیست

چه عشوه فروشی که خریدار تو نیست

ای عاشق درمانده! بیندیش آخر

دل برکاری منه که آن کار تو نیست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۳۴

 

گر در همه عمر در سفر خواهی بود

همچون فلکی زیر و زبر خواهی بود

هر چند سلوک بیشتر خواهی کرد

هر لحظه ز پس ماندهتر خواهی بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۳۵

 

ای دل بندی بس استوارت افتاد

ناخورده می عشق، خمارت افتاد

اندیشه نمیکنی و درکار شدی

باری بنگر که با که کارت افتاد!

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۳۶

 

هر روز به عالمی دگرگون برسی

هر شب به هزار بحر پرخون برسی

گفتی: «برسم درو و باقی گردم»

چون کس نرسد درو، درو چون برسی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن » شمارهٔ ۳۷

 

هر چند که اهل راز میباید گشت

هم با قدم نیاز میباید گشت

تا چند روی، چو راه را پایان نیست

چون میدانی که باز میباید گشت

عطار
 
 
۱
۱۱۰۱
۱۱۰۲
۱۱۰۳
۱۱۰۴
۱۱۰۵
۶۵۱۳