گنجور

عطار » مختارنامه » باب بیست و چهارم: در آنكه مرگ لازم و روی زمین خاك رفتگان است » شمارهٔ ۳۳

 

اجزاء زمین تن خردمندان است

ذرات هوا جمله لب ودندان است

بندیش که خاکی که برو میگذری

گیسوی بتان و روی دلبندان است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و چهارم: در آنكه مرگ لازم و روی زمین خاك رفتگان است » شمارهٔ ۳۴

 

هر خاک که در جهان کسی فرسوده است

تنهاست که آسیای چرخش سوده است

هر گرد که بر فرق عزیز تو نشست

مفشان، که سر و فرق عزیزی بوده است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و چهارم: در آنكه مرگ لازم و روی زمین خاك رفتگان است » شمارهٔ ۳۵

 

لاله ز رخی چو ماه میبینم من

سبزه ز خطی سیاه میبینم من

وان کاسهٔ سرکه بود پر باد غرور

پیمانهٔ خاک راه میبینم من

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و چهارم: در آنكه مرگ لازم و روی زمین خاك رفتگان است » شمارهٔ ۳۶

 

پیش از من و تو پیر و جوانی بودست

اندوهگنی و شادمانی بودست

جرعه مفکن بر دهن خاک که خاک

خاک دهنی چو نقل دانی بودست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و چهارم: در آنكه مرگ لازم و روی زمین خاك رفتگان است » شمارهٔ ۳۷

 

دی خاک همی نمود با من تندی

میگفت که زیر قدمم افکندی

من همچو تو بودهام، تو خوش بیخبری

زودا که تو نیز این کمر بربندی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و چهارم: در آنكه مرگ لازم و روی زمین خاك رفتگان است » شمارهٔ ۳۸

 

هر کوزه که بیخود به دهان باز نهم

گوید بشنو تا خبری باز دهم

من همچو تو بوده ام درین کوی ولی

نه نیست همی گردم ونه باز رهم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و چهارم: در آنكه مرگ لازم و روی زمین خاك رفتگان است » شمارهٔ ۳۹

 

بر بستر خاک خفتگان میبینم

در زیر زمین نهفتگان میبینم

چندان که به صحرای عدم مینگرم

ناآمدگان و رفتگان میبینم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و چهارم: در آنكه مرگ لازم و روی زمین خاك رفتگان است » شمارهٔ ۴۰

 

هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست

از خاک یکی سبزه خط گلگون رُست

هر نرگس و لاله کز کُهْ و هامون رُست

از چشم بتی وز جگری پرخون رُست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و چهارم: در آنكه مرگ لازم و روی زمین خاك رفتگان است » شمارهٔ ۴۱

 

بر فرق تو هر حادثه تیغی دگرست

در پیش تو هرواقعه میغی دگرست

هر برگ و گیاهی که برون رُست ز خاک

از هر دل غم گشته دریغی دگرست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و چهارم: در آنكه مرگ لازم و روی زمین خاك رفتگان است » شمارهٔ ۴۲

 

ای اهل قبور! خاک گشتید و غبار

هر ذرّه ز هر ذرّه گرفتید فرار

این خود چه سرای است که تا روز شمار

بی خود شده‌اید و بیخبر از همه کار

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و چهارم: در آنكه مرگ لازم و روی زمین خاك رفتگان است » شمارهٔ ۴۳

 

از مرگ، چو آب روی دلخواهم شد

با او به دو حرف قصّه کوتاهم شد

گفتم: «چو شدی کجات جویم جانا»

گفتا که چه دانم که کجا خواهم شد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۱

 

آن ماه که از کنار شد بیرونم

در ماتم او کنار شد پر خونم

دوشش دیدم به خواب در،‌خفته به خاک

گفتم: چونی گفت: چه گویم چونم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۲

 

ماهی که چو برق کم بقا آمده بود

چون رفت چنین زود چرا آمده بود

هر کس گوید کجا شد آن دُرِّ یتیم

من میگویم خود ز کجاآمده بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۳

 

کس بر سر جیحون رقمی جوید باز

وز کیسهٔ قارون دُر میجوید باز

گر مُرد کسیت چند جویی بازش

از دریائی که شبنمی جوید باز

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۴

 

پیمانهٔ خاک گشت آن چشمهٔ نوش

وان چشمهٔ خورشید باستاد زجوش

مانندهٔ مرغ نیم بسمل بدریغ

لختی بطپید و عاقبت گشت خموش

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۵

 

دردا که گلم میان گلزار بریخت

وز باد اجل بزاری زار بریخت

این درد دلم با که بگویم که بهار

بشکفت گل و گل من از بار بریخت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۶

 

ماهی که چو مهر عالم آرای افتاد

تا هر کس را به مهر او رای افتاد

دی میشد و میکشید موی اندر پای

و امروز چو موی گشت و از پای افتاد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۷

 

آه از غم آن که زود برگشت و برفت

بگذشت چنانکه باد بر دشت و برفت

چون گل به جوانی و جهان نادیده

بگذاشت هزار درد وبگذشت وبرفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۸

 

میگریم ازان مهوشم و میگریم

شکّر چو لبش میچشم و میگریم

خاکی که بدو رسید روزی قدمش

در دیدهٔ خود میکشم و میگریم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۹

 

ای دل بگری بر من مسکین و مپرس

بیزاری کن ز جان شیرین و مپرس

کان خفتهٔ خاک من بخوابم آمد

گفتم: چونی گفت که میبین و مپرس

عطار
 
 
۱
۱۰۹۵
۱۰۹۶
۱۰۹۷
۱۰۹۸
۱۰۹۹
۶۵۱۳