آنچه بخشیدم ترا آن قسم کن

هم نموداری بکن فاش این سخن

حق تعالی گفت گستاخی مکن

میندانی تا چه میگوئی سخن

کس چه داند تا درین دیر کهن

چند تقدیر آوریدند از سخن

باز بعضی آبروی خویشتن

عرضه دادند از میان انجمن

خویش را در امن دیدم زین دو تن

که‌م نمی‌گفتند چیزی از سخن

چار فرزندم خدا داد از دو زن

نیکبخت و نیک خواه و پاک تن

زو بپرسیدند سرّ این سخن

تا مگر پیدا شود راز کهن

ناگهان عیسی درآمد در سخن

گفت اینجاگاه خاموشی مکن

هست اندر شهر ما گوری کهن

نه سرش پیداست آن گور و نه بن

گر بمعجز تو ورا پرسی سخن

او بگوید با تو ز اسرار کهن

خیز و بیرون آی و دیگر این مکن

از حکیمان پندگیر این یک سخن

ای حکیمان گوش دارید این سخن

کین عجب رمزیست ز اسرار کهن

من ازو در امن و او در خون من

کس چه میداند که چونست این سخن

از نهان برخواند چیزی ناگهای

در دمید آنگاه او باد دهان

گفت روح اللّه بر گو زین سخن

از رموز سرّ و اسرار کهن

گفت ایشان را زمانی این سخن

وحشتی پیداست از راز کهن

هفت دریا را بصنع خویشتن

زیر خاک آورد پیدا ما و من

چون همه او بود برگو این سخن

تا شود پیدا مرا راز کهن

در دم آخر بدانی این سخن

اندرین گفتارها سستی مکن

این رموز لامکانی فهم کن

تا منت اینجا بگویم یک سخن