قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱
چون به کف گیری ز بهر امتحان آیینه را
میکند نور رخت در جسم جان آیینه را
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۵
دست دل کوته و دامان وصال تو بلند
کی در این راه به جایی رسد اندیشه ما
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۹
میتوان ادراک کردن صورت احوال خویش
چشم اگر بینا کنی عالم تمام آیینه است
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۱
بلبل گلشن تصویر در و دیوارم
روز ویرانی من موسم پرواز من است
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲
جلدی است روزگار سراسر حدیث غم
بر هر ورق که مینگرم مدعا یکی است
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳
گیرم ز تو بینایی و گردم به تو حیران
القصه به غیر از تو کسی در نظرم نیست
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۴
گویی که در آغوش نسیم است غبارم
پوشید نظر هرکه نگاهش به من افتاد
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵
به دلنشینی داغ تو برگ عیشی نیست
همین گل است که تا حشر رنگ و بو دارد
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶
تو را دادند چشم و دست و پا هر یک دو، الّا دل
که چون لیلی است یک محمل تو را باید یکی باشد
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷
مزن به سنگ جفا شیشه دل ما را
از آن بترس که چون بشکند صدا نکند
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸
به حیرتم که چسان وادیای است راه فنا
که هرکه رفت دگر روی بر قفا نکند
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹
تعمیر ماست خانه خرابی اگر کسی
ما را خراب میکند آباد میکند
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰
ایمنی قصاب ما را بیشتر ز افتادگی است
بر تن ما خاکساری کار جوشن میکند
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳
ای شعله لاف پاکی دامن چه میزنی
پروانهات همیشه در آغوش میکشد
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵
بیتابی دل ساخت مرا چون کف خاکی
ویران شود آنجا که بود زلزله بسیار
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۶
ز دانایی شنیدم گنج در ویرانه میباشد
بنای خانه دل هر قدر ویران شود بهتر
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۷
ره خلق دادی به خود جاده باش
به این وادی افتادی افتاده باش
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۸
عین بینایی است چشم از عیب مردم دوختن
پردهپوشی کن که در این پیرهن بیجاست چاک