گنجور

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۱ - در پند و اخلاق

 

ای چشم و چراغ اهل بینش

مقصود وجود آفرینش

صاحب دل لاینام قلبی

مهمان أبیت عند ربی

در وصف تو لانبی بعدی

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۲

 

همه را ده چو می‌دهی موسوم

نه یکی راضی و دگر محروم

خیر با همگنان بباید کرد

تا نیفتد میان ایشان گرد

کانچه در کفه‌ای بیفزاید

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۳

 

عدل و انصاف و راستی باید

ور خزینه تهی بود شاید

نکند هرگز اهل دانش و داد

دل مردم خراب و گنج آباد

پادشاهی که یار درویشست

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۴

 

نظر کن درین موی باریک سر

که باریک بینند اهل نظر

چو تنهاست از رشته‌ای کمترست

چو پر شد ز زنجیر محکمترست

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۵

 

نخست اندیشه کن آنگاه گفتار

که نامحکم بود بی‌اصل دیوار

چو بد کردی مشو ایمن ز بدگوی

که بد را کس نخواهد گفت نیکوی

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۶

 

چه نیکو گفت ابراهیم ادهم

چو ترک مُلک و دولت کرد و خاتم

‌«نباید بستن اندر چیز و کس دل

که دل برداشتن کاری‌ست مشکل‌»

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۷

 

یکی را دیدم اندر جایگاهی

که می‌کاوید قبر پادشاهی

به دست از بارگاهش خاک می‌رفت

سرشک از دیده می‌بارید و می‌گفت

ندانم پادشه یا پاسبانی

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۸

 

چه سرپوشیدگان مرد بودند

که گوی نخوت از مردان ربودند

تو با این مردی و زورآزمایی

همی ترسم که از زن کمتر آیی

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۹

 

نکویی گرچه با ناکس نشاید

برای مصلحت گه گه بباید

سگ درنده چون دندان کند تیز

تو در حال استخوانی پیش او ریز

به عرف اندر جهان از سگ بتر نیست

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۱۰

 

نمیرد گر بمیرد نیکنامی

که در خیلش بود قائم مقامی

چو در مجلس چراغی هست اگر شمع

بمیرد، همچنان روشن بود جمع

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۱۱

 

هیچ دانی که چیست دخل حرام

یا کدامست خرج نافرجام

به گدایی فراهم آوردن

پس به شوخی و معصیت خوردن

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۱۲

 

نشنیدم که مرغ رفته ز دام

باز گردید و سرّ گفته به کام

مرغ وحشی که رفت بر دیوار

که تواند گرفت دیگر بار؟

رفتگان را به لطف باز آرند

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۱۳

 

زخم بالای یکدگر بزنند

بخراشند و مرهمی نکنند

خار و گل درهم‌اند و ظلمت و نور

عسل و شهد و نشتر و زنبور

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۱۴

 

چه رند پریشان شوریده بخت

چه زاهد که بر خود کند کار سخت

به زهد و ورع کوش و صدق و صفا

ولیکن میفزای بر مصطفی

از اندازه بیرون سپیدی مخواه

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۱۵

 

دشنام تو سر به سر شنیدم

امکان مقاومت ندیدم

با مثل تو کرده به مدارا

تا وقت بود جواب ما را

آن روز که از عمل بیفتی

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۱۶

 

دانی چه بود کمال انسان؟

با دشمن و دوست لطف و احسان

غمخواری دوستان خدا را

دلداری دشمنان مدارا

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۱۷

 

سگ بر آن آدمی شرف دارد

کاو دل دوستان بیازارد

این سخن را حقیقتی باید

تا معانی به دل فرود آید

آدمی با تو دست در مطعوم

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۱۸

 

غم نه بر دل که گر نهی بر کوه

کوه گردد ز بار غصه ستوه

جان شیرین که رنج کش باشد

تن مسکین چگونه خوش باشد؟

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۱۹

 

سخن زید نشنوی بر عمرو

تا ندانی نخست باطن امر

گر خلافی میان ایشانست

بی‌خلاف این سخن پریشانست

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۲۰

 

همه فرزند آدمند بشر

میل بعضی به خیر و بعضی شر

این یکی مور ازو نیازارد

وان دگر سگ برو شرف دارد

سعدی
 
 
۱
۲
۳