ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱
بی آن که به کس رسید زوری از ما
یا گشت پریشان دل موری از ما
ناگاه برآورد بدین رسوایی
شوریده سر زلف تو شوری از ما
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲
چندان زغم انگیخته ام آتش و آب
وز دیده و دل ریخته ام آتش و آب
از آرزوی لبش چو رخساره او
در یکدگر آمیخته ام آتش و آب
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳
روزی که به دست برنهم جام شراب
وز غایت خرمی شوم مست و خراب
صد معجزه پیدا کنم اندر هر باب
زین طبع چو آتش و سخنهای چو آب
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۴
نتوان ز جفای چرخ گردنده گریخت
دست ستمش به عقل بر نتوان بیخت
آن طاس نگون به گردن آویخته باد
چون سطل که آب روی مردم همه ریخت
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۵
شاها،می عمرت فلک از جام بریخت
گلبرگ حیاتت نه به هنگام بریخت
خونی که بریخت تیغت از حلق عدو
از دیده دوستانت ایام بریخت
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
زلفش به تلطف آب عطاران برد
چشمش به کرشمه خون میخواران ریخت
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷
خصمت چو شکوفه مدتی رنگ آمیخت
تا همچو شکوفه چرخش از دار آویخت
می زد چو شکوفه دست در هر شاخی
آخر چو شکوفه ناگه از بار بریخت
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۸
ای باده،کدام دایگان پروردت
جانت به سزا بود،که خدمت کردت؟
ای آب حیات،بنده آن خضرم
کز ظلمت آن گور برون آوردت
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۹
رازی که به گل نسیم سنبل گفته ست
پیداست ندانم که به بلبل گفته ست
از غنچه بسته لب نیاید این کار
گل بود دهن دریده هم گل گفته ست
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
چشمی دارم همیشه بر صورت دوست
با دیده مرا خوش است چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست به جای دیده یا دیده خود اوست
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
دل خیمه غم بر آتش تاب زده ست
خونابه ز دیدگان ره خواب زده ست
این تعبیه بین که دل برون آورده ست
وین رنگ نگر که دیده بر آب زده ست
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
بس دل که ز تو خون شده در برمانده ست
بس دست که از هجر تو در سر مانده ست
وی بس سخنان نغز چون گوهر و زر
کز گوش تو همچو حلقه بر در مانده ست
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
عناب لبت رنگ زخم بر بوده ست
عنابی چشم من از آن نغنوده ست
عناب که فضله های خون بنشاند
عناب لبت خون دلم بفزوده ست
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
شاها،ز تو کار ملک ودین بانسق است
دریا ز خجالت کفت در عرق است
در عهد تو رافضی و سنی با هم
کردند موافقت که بوبکر حق است
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
می را که همیشه با خرد دندان است
هم اوست که مونس خردمندان است
می در خُم اگر چه سر گرفته است رواست
در شیشه نگر که خرم و خندان است
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
دی بر ورقی که آن ز اشعار من است
جانی دیدم که آن نه گفتار من است
دل گفت قلم تراش بر گیرو بکن !
گفتم آری کندن جان کار من است!
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
هر چند که میل تو سوی بیدادی ست
یک ذره غمت به از جهانی شادی ست
از ما گله می کنی و لیکن ما را
از بندگی تو صد هزار آزادی ست
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
گر یار بداندی کِم اندر دل چیست
یا گفت بیارمی که دلدارم کیست
بودی که به درد دل نبایستی مرد
بودی که به کام دل بشایستی زیست
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
در پرده خوشدلی کسی را راهی ست
کو را سروکار با چو تو دلخواهی ست
آن سبزه تر دمیده در سایه گل
انصاف بده که خوش تماشا گاهی ست
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
بر خال تو جز حال تبه نتوان داشت
وین خیره کسی را به گنه نتوان داشت(؟)
زنجیر سر زلف تو هر دل که بدید
در سینه به زنجیر نگه نتوان داشت