امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰
برآمد ساجگون ابری ز روی ساجگون دریا
بخار مرکز خاکی نقاب قبّهٔ خضرا
چو پیوندد به هم گویی که در دشت است سیمابی
چو از هم بگسلد گویی مگر کشتی است در دریا
گهی چون خرمن مشک است بر پیروزه گون مَفرَش
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴
ایام وَرد و موسم عید پیمبرست
گیتی ز بوی هر دو سراسر معطرست
گلزارها به آمدن آن مزین است
محرابها به آمدن این منوّر ست
آن مونس و حریف می و نَقل مجلس است
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۳
ای آمده ناگه به نشابور ز بغداد
همراه تو هم دولت و هم دانش و هم داد
بر گردون خدمتگر چتر تو شده ماه
بر هامون فرمان بر اسب تو شده باد
از بخت مساعد خبر آمد به نشابور
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۰
بتی که او نسب از لعبتان چین دارد
به روز پاک بر از شب هزار چین دارد
شب سیاه نباشد قرین روز سفید
بس او چگونه شب و روز را قرین دارد
به زلف و جعد همه سال پرخم و شکن است
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۱
گوهر سلجوق کز نور بخارا در رسید
هم به مشرق هم به مغرب نور از آنگوهر رسید
ابتدا از طغرل و جغری در آمد کار ملک
نام ایشان در جهانداری به هرکشور رسید
آنگهی بر تخت غم بنشست شاه الب ارسلان
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۶
ماه تابان دیدهای تابان ز سرو جانور
گر ندیدستی بدان زیبا نگار اندر نگر
تا رخ و بالای او معلوم گرداند تورا
کاسمان را ماه گویای است و سرو جانور
بینی آن رخ کز نگار و رنگ او بیقدر شد
[...]