ازرقی هروی » مقطعات » شمارهٔ ۵
گوشه ای از جهان گرفتستی
تا ترا از جهان فراغ بود
خدمت تو به عقل شاید کرد
آلت عاقلی دماغ بود
ازرقی هروی » مقطعات » شمارهٔ ۶
اختلاف مزاج تو خوش خوش
ارغوان تو زعفران کردند
چون ز زردی بسان زر گشتی
زیر خاکت چو زر نهان کردند
ازرقی هروی » مقطعات » شمارهٔ ۹
اگر چه نرگس دان ها ز سیم و زر سازند
برای نرگس هم خاک نرگسستان به
بغربت اندر اگر سیم و زر فراوانست
هنوز هم وطن خویش و بیت احزان به
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱
آن کس که ز ناصواب بشناخت صواب
بی خدمت تو کرد طلب حشمت و آب
معلوم بود که دانۀ در خوشاب
غواص خردمند نجوید ز سراب
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲
تا هجر تو کرد بر وصال تو شتاب
دارم دل جوشان چو بر آتش سیماب
ترسم که دگر نبینم ، ای در خوشاب
اندر شب هجر خویش روی تو به خواب
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۳
دی با رهی ، ای رنگ گل و بوی گلاب
از دیده و دل همی زدی آتش و آب
از بخت ستم باشد ، ای در خوشاب
کامروز ترا نبینم ای دوست به خواب
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۴
ای دل ، ز شراب عشق گشتی سرمست
کز رنج خمار او به جان نتوان رست
گر از دل من چنین فرو داری دست
در روز ز دست تو به شب باید جست
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۵
ای صبر ، از آن نگار بیداد پرست
بر وی همه بیداد جهان یکسره هست
نزدیک آمد کزین بلا بتوان رست
ای صبر وفادار ، هنوز این یک دست
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۶
زان گونه ز پولاد ترا دست بخست
کاندر رگت آویخت چو ماهی در شست
این نادره بر گوشۀ جان باید بست
الماس که الماس فرو برد بدست
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۷
چون بد عهدی گشت از تو این عهد درست
در سستی دست از تو چرا دارم سست ؟
گر دست نشستمی ز تو روز نخست
امروز بخون روی خود باید شست
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۸
گه گویم : کار ترا گیرم سست
خوش خوش مگر از تو دست بتوانم شست
چون عزم رهی شود درین کار درست
از جان باید گرفتن آغاز نخست
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۹
سوز دل من ز بهر بار غم تست
اشک چشمم بهر نثار غم تست
این جان که ز دست او بجان آمده ام
زان می دارم که یادگار غم تست
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
آن کیست که آگاه ز حس و خردست :
آسوده ز کفر و دین و از نیک و بدست
کارش نه چو جسم و نفس داد و ستدست
آگاه بدو عقل و خود آگه بخودست
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
در عشق بتی دلم گرفتار شدست
وز فرقت او رخم چو دینار شدست
این قصه مرا ز دوست دشوار شدست
دل در کف یارو از کفم یار شدست
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
عقل تو ببخت رهنمای تو بسست
در سمع فلک لفظ ثنای تو بسست
تاج سر قدر خاک پای تو بسست
در شخص هنر روان ز رای تو بسست
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
از برف سر کوه چو ذات الحبکست
وین برف پرنده در هوا بس سبکست
ای شاه جهان ، بنده ز سرما تنکست
کوه و درو دشت گنبدان بس خنکست
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
ایام درشت رام تاج الملکست
جان ابدی بنام تاج الملکست
آرام جهان قوام تاج الملکست
گردنده فلک غلام تاج الملکست
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
چیزی که دویست و بیست صد افزونست
یک نیمۀ او هجده بود این چونست ؟
این آن داند که از خرد قارونست
نی دانش نا اهل و خسان دونست
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
آن کس که ز بهر او مرا غم نیکوست
با دشمن من همی زید در یک پوست
گر دشمن بنده را همی دارد دوست
بدبختی بنده دان ، نه بد عهدی دوست
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
مر کلک ترا سخاوت ، ای خسرو ، خوست
شمشیر تو بر شیر بدارند پوست
کلک تو و شمشیر توزان زشت و نکوست
کین دوزخ دشمنست و آن جنت دوست