گنجور

عمان سامانی » گزیدهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

آتشی دوش ز رخساره برافروخته بود

دیده گر آب نمی ریخت مرا سوخته بود

گفت «عمان » ز چه رو دم نزنی ز آتش عشق

گفتم آن کس که دلم سوخت لبم دوخته بود

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گزیدهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

تاری از طره تارت چو به تاتار افتاد

روز بر مشک فروشان خطا تار افتاد

سر پنهان ترا فاش نسازم زین رو

شایدم بار دگر با تو سر و کار افتاد

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گزیدهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

تا به کف تاری از آن طره طرار افتاد

طالع بخت مرا همچو شب تار افتاد

گرچه رخسار تو زد آتش حرمان بر دل

قسمت ما ز گلستان رخت خار افتاد

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گزیدهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

«عمان » چه نثار شعرهای تو کند

جز آن که ز جان و دل ثنای تو کند

هر گوهر معرفت که اندوخته است

خواهد که نثار خاک پای تو کند

عمان سامانی
 

عمان سامانی » گزیدهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

زآن دم که ملازم رکابم کردی

معروف تمام شیخ و شابم کردی

من قطره بدم توام نمودی «عمان »

من ذره بدم تو آفتابم کردی

عمان سامانی