مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۲۱
هر جوی که از چهره به ناخن کندم
از دیده کنون آب درو میبندم
بیآبی روی بود ار یک چندم
آب از مژه بر روی از آن میبندم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۲
من عهد تو سخت سست میدانستم
بشکستن آن درست میدانستم
این دشمنی ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی نخست میدانستم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۲۳
لعل تو مزیدن آرزو میکُنَدَم
می با تو کشیدن آرزو میکندم
در مستی و مخموری و در هشیاری
چنگ تو شنیدن آرزو میکندم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۲۴
رفت آن که سری پر از خمارش دارم
چون جان دارم گهی که خوارش دارم
بر آمدنش چنان امیدم یارست
گوئی که هنوز در کنارش دارم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۲۵
هر ناله که بر سر شتر میکردم
در پای شتر نثار دُر میکردم
هر چاه که کاروان تهی کرد ز آب
من باز به آب دیده پر میکردم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۲۶
ای فاخته مهر چون به تو درنگرم
زیبائی طاوس به بازی شمرم
با خندهٔ کبک چون در آئی ز درم
دل همچو کبوتری بپرّد ز برم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۲۷
دل کو که به نامه شرح غم آغازم
یا جان که ز درد با سخن پردازم
از بیدلی و بیخبری کاغذ و کلک
میگیرم و میگریم و میاندازم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۲۸
قصاب منی و در غمت میجوشم
تا کارد به استخوان رسد میکوشم
رسمیست تو را که چون کشی بفروشی
از بهر خدا اگر کشی مفروشم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۲۹
در کوی خرابات یکی درویشم
ز آن خم زکات بیاور پیشم
صوفی بچهام ولی نه کافرکیشم
مولای کسی نیم غلام خویشم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳۰
چون مرغ ضعیف بی پر و بی بالم
افتاده به دام و کس نداند حالم
دردی به دلم سخت پدیدار آمد
امروز من خسته از آن مینالم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳۱
با ابر همیشه در عتابش بینم
جویندهٔ نور آفتابش بینم
گر مردمک دیدهٔ من نیست چرا
هرگه که طلب کنم در آبش بینم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳۲
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم
در دیده به جای خواب آبی بینم
و آنگه که چو نرگس تو خوابم ببرد
آشفتهتر از زلف تو خوابی بینم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳۳
تا ظن نبری کز پی جان میگریم
زین سان که پیداو نهان میگریم
از آب لطیفتر نمودی خود را
در چشم من آمدی از آن میگریم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳۴
نه مرد سجادهایم و نه مرد گلیم
ما مرد میایم در خرابات مقیم
قاضی نخورد می که از آن دارد بیم
دُردی خرابات به از مال یتیم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳۵
ما بندگی آن رخ زیبات کنیم
و آزادگی طرهٔ رعنات کنیم
شطرنج غمت مدام چون ما بازیم
باید که دلت نرنجد ار مات کنیم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳۶
زرد است ز عشق خاکبیزی رویم
وین نادره را به هر کسی چون گویم
این طرفه که خاکبیز زر جوید و من
زر در کف و خاکبیز را میجویم
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳۷
زلفین تو سی زنگی و هر سی مستان
سی مستاناند خفته در سیمستان
عاج است بناگوش تو یا سیم است آن
ز آن سیمستان بوسه کم از سی مَستان
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳۸
چشم و دهن آن صنم لاله رخان
از پسته و بادام گرفتست نشان
از بس تنگی که دارد آن چشم و دهان
نه خنده در این گنجد و نه گریه در آن
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۳۹
از ضعف تن آنچنان توانم رفتن
کز دیدهٔ خود نهان توانم رفتن
بگداختهام چنان که گر آه زنم
با ناله بر آسمان توانم رفتن
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۴۰
قلّاش و قلندری و عاشق بودن
در مجمع رندان موافق بودن
انگشتنمای خلق و خالق بودن
به زانکه به خرقهٔ منافق بودن