گنجور

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۰۱

 

باید سه هزار سال کز چشمه‌ خور

یا کان گهر گردد یا معدن زر

شاها تو به یک سخن کنار و دهنم

هم معدن زر کردی و هم کان گهر

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۰۲

 

ای پور خطیب گنجه پندی بپذیر

بر تخت طرب نشین به کف ساغر گیر

از طاعت و معصیت خدا مستغنیست

باری تو مراد خود ز عالم برگیر

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۰۳

 

با لاله رخان باغ سرو از سر ناز

می‌کرد ز شرح قد خود قصه دراز

از باد صبا چو وصف قدت بشنید

ز آوازهٔ قامت تو آمد به نماز

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۰۴

 

از بس که کند زلف تو با روی تو ناز

بیم است که از رشک کنم کفر آغاز

من بندهٔ بادی شوم ای شمع طراز

کو زلف تو را ز روی بر دارد باز

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۰۵

 

دلدار کله‌دوز من از روی هوس

می‌دوخت کلاهی ز نسیج و اطلس

بر هر ترکی هزار زه می‌گفتم

با آنکه چهار تَرک را یک زه بس

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۰۶

 

در یافتم آخر ز قضا را به شبش

صد بوسه زدم بر لب همچون رطبش

او خواست که دشنام دهد حالی من

دشنام به بوسه در شکستم به لبش

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۰۷

 

در رهگذری فتاده دیدم مستش

در پاش فتادم و گرفتم دستش

امروز از آن هیچ نمی‌آید یاد

یعنی خبرم نیست ولیکن هستش

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۰۸

 

من تازه‌گلی که او نباشد خارش

یا بلبل خوش‌گو که بود غمخوارش

بازی که سر دست شهان جاش بود

در دام تو افتاد نکو می‌دارش

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۰۹

 

آن دیده که دیدن تو بودی کارش

از گریه تباه می‌شود مگذارش

وان دل که بتو بود همه بازارش

در حلقهٔ زلف توست نیکو دارش

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۱۰

 

در ره چو بداشتم به سوگندانش

از شرم عرق کرد رخ خندانش

پس بر رخ زرد من بخندید به لطف

عکس رخ من فتاد بر دندانش

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۱۱

 

ترکم چو کمان کشید کردم نگهش

دیدم مه و عقربی به زیر کلهش

مه بود رخش عقرب زلف سیهش

وز عقرب در قوس همی رفت مهش

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۱۲

 

ای عقرب زلفت زده برجانم نیش

تیر قد تو مرا برآورده ز کیش

شد خط تو توقیع سلاطین ز آن روی

سرخ است و توکلت علی الله معنیش

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۱۳

 

در بستان دوش از غم و شیون خویش

می‌گشتم و می‌گریستم بر تن خویش

آمد گل سرخ و چاک زد دامن خویش

و آلود به اشکم همه پیراهن خویش

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۱۴

 

من مهستی‌ام بر همه خوبان شده طاق

مشهور به حسن در خراسان و عراق

ای پور خطیب گنجه از بهر خدا

مگذار چنین بسوزم از درد فراق

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۱۵

 

تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل

و آزرم وصال تو به جان جوید دل

رحم آر کز آسمان نمی‌بارد جان

بخشای که از زمین نمی‌روید دل

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۱۶

 

ای رنج غم تو برده و خوردهٔ دل

اندیشهٔ تو به ناز پروردهٔ دل

یاد لب تو نقش نهان‌خانهٔ جان

نور رخ تو شمع سراپردهٔ دل

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۱۷

 

زین سان که فتاد هجر در راه ای دل

ترسم نبری جان ز غمش آه ای دل

باری چو نه‌ای غائب از آن ماه ای دل

عذر من مستمند می‌خواه ای دل

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۱۸

 

ای آروزی روان وای داروی دل

با گونهٔ تو گونهٔ گل شد باطل

نقش صنم چین به بر توست خجل

بُتگر نکند پیکر نقشت …ـل

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۱۹

 

ای فتنهٔ خاص ای بلای دل عام

خورشید فلک روی تو را گشته غلام

در بلخ اگر برآئی ای مه بر بام

در چاه رفو کند قصب کور به شام

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۲۰

 

برخیز و بیا که حجره پرداخته‌ام

وز بهر تو پردهٔ خوش انداخته‌ام

با من به شرابی و کبابی در ساز

کین هر دو ز دیده و ز دل ساخته‌ام

مهستی گنجوی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۲۰
sunny dark_mode