گنجور

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱

 

ای شربت شیخ و شاب در کاسهٔ ما

وی چشمهٔ آفتاب در کاسهٔ ما

آن جرعه کشانیم که از سیرابی

یاقوت شود حباب در کاسهٔ ما

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۲

 

ای کرده زبون، ناز شجاع تو، مرا

افکنده به صد رنج، نزاغ تو، مرا

تا خیزم و آیمت در آغوش اجل

گشست است به تکلیف وداع تو مرا

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۳

 

چندان که شدم ز بیخودی مست دعا

تیری نزدم بر هدف از شست دعا

باشم ز دعا مانع و از شوق طلب

وقت است که پر درآورد دست دعا

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۴

 

ای رانده ز نسبت حرم طاعت ما

مردود اجابت صنم طاعت ما

اسلام نه، کفر نه، تا کی به عبث

آلوده کند لوح و قلم طاعت ما

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۵

 

از بند غرور می گشایم خود را

آن طور که هست می نمایم خود را

عمری به رعونت صفت خود کردم

چندی به شکست می ستایم خود را

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۶

 

گلبرگ برد باد بهاران به کجا

سنبل رود از شبنم بستان به کجا

ای عارض یار من شتابان به کجا

وی زلف نگار من پریشان به کجا

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۷

 

این ناله که در آتش خویش است کباب

این گریه که در شیشهٔ خم کرده شراب

مرغی است که آتش از هوا می گیرد

مستی است که از خمار جوید می ناب

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۸

 

آنم که قفای من جبین طلب است

هر موی سرم دست گزین طلب است

دستم دست است، کوششم کوشش، لیکن

دامان تو فوق آستین طلب است

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۹

 

نادان به عمارت بدن مشغول است

دانا به کرشمهٔ سخن مشغول است

صوفی به فریب مرد و زن مشغول است

عاشق به هلاک خویشتن مشغول است

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۰

 

راهی بنما که رهنما مردی نیست

صد ره به هیچ گذر گردی نیست

با درد تو هیچ نسبتم نیست، ولی

بی نسبتی درد تو کم دردی نیست

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۱

 

عرفی چه زنی طعن خرد بر من مست

مردان ننهند راز دل بر کف دست

آن نوحه که راه لب نداند، داریم

آن گریه که دل به دیده بگذارد هست

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۲

 

وصل تو دوایی است که بیمارش نیست

حسن تو متاعی است که بازارش نیست

عشق تو کمندی که گرفتارش نیست

حمد تو زبانی است که گفتارش نیست

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۳

 

شاها کرم تو قلزم مواج است

درویش تو اسکندر بی تاج است

منسوب به عالم نزول تو بود

آرام گهی که نام او معراج است

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۴

 

آن کز نظرش حجاب صورت بر خاست

بر جزو و کلش نظر به یک دیده رواست

گر جوهر قطره صاف باشد یا درد

در قطره چنان بجو که گویی دریاست

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۵

 

تا در زده ام به دامن عفو تو دست

تا یافته ام غبار تکلیف الست

تقصیر عبادتم ندارد ایام

وز طاعت کرده ام پشیمانی هست

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۶

 

با سال و مه ام دقیقه و ساعت نیست

با روز و شبم روشنی و ظلمت نیست

با صحت و رنچم آفت و راحت نیست

عرفی عالمی چو عالم وحدت نیست

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۷

 

عرفی که همیشه در سلامت رو داشت

دیدم که عجب جای از آن بد خو داشت

صذ بیشهٔ شعله داشت در هر بن مو

صد خوشهٔ ناله بر سر هر مو داشت

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۸

 

آنم که رعیت کمینم دهر است

تریاق زمانه با خلافم زهر است

عالم به ممالک جلالم شهر است

دریای محیط خندق آن شهر است

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۹

 

از باب مغان که رسمشان جود و عطاست

جامی بدهند این نه آیین سخاست

شکرانهٔ صاف های لب تشه طلب

دردی بدهند، تشنگانیم، رواست

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۲۰

 

عرفی سخنت گرچه معما رنگ است

وین زمزمه را به ذوق یاران جنگ است

بخروش که مرغان حرم می دانند

کاین نغمهٔ ناقوس کدام آهنگ است

عرفی
 
 
۱
۲
۳
۷