گنجور

رهی معیری » ابیات پراکنده » باید خریدارم شوی

 

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران

اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » نیش و نوش

 

کس بهره از آن تازه بر و دوش ندارد

کاین شاخه گل طاقت آغوش ندارد

از عشق نرنجیم و گر مایه رنج است

با نیش بسازیم اگر نوش ندارد

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » تلخکامی

 

داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا

آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا

در هوای دوستداران دشمن خویشم رهی

در همه عالم نخواهی یافت مانند مرا

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » آواره

 

جز کوی تو جایی من آواره ندارم

جولانگه برق است ولی چاره ندارم

یک جلوه کند ماه در آیینه صد موج

جز نقش تو بر سینه صد پاره ندارم

رهی معیری
 

رهی معیری » ابیات پراکنده » سایهٔ هما

 

چشم تو نظر بر من بی‌مایه فکنده است

بر کلبهٔ درویش هما سایه فکنده است

از خانهٔ دل مهر تو روشنگر جان شد

این سرو سهی سایه به همسایه فکنده است

رهی معیری