گنجور

شیخ بهایی » موش و گربه » مقدمه

 

جان شیرین که نثار قدم یار نباشد

بفکنم دور که آن بر تن من بار نباشد

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » مقدمه

 

شنیدم که در روز امید و بیم

بدان را بنیکان ببخشد کریم

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » مقدمه

 

نباشد تا خدا راضى ز امت

کسى را نیست امید شفاعت

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۴

 

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت میروند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند ؟

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۴

 

کس از براى زمستان نخواست سایه‌ى بید

کسى ز شدت گرما برِ آفتاب نرفت

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۴

 

خدایى که بالا و پست آفرید

زبر دست و هم زیر دست آفرید

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۴

 

گربه شیر است در گرفتن موش

لیک موش است در مصاف پلنگ‌

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۴

 

بیا و ترک تعلق کن و به عیش گراى

که کاف ترک تعلق، کلید هر گنج است

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

تو که در بوستانت نیست باری

مکن دعوى بی‌جا که چنارى

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

نصیحت گویمت از من نرنجى

چه راحت از تو حاصل که ترنجى!

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

اى برادر خو به تنهایى چنان کن متصل

کز خلائق با کسان صحبت نباشد غیر دل

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

صبحدم بقال بگشاید به رویم گر دُکّان

من ز بهر گردکان گردم به گِردِ کردکان (؟)

ما دو شخص از بهر تحفه روز و شب اندر طواف

من به گردِ گردکان و جوهرى بر گردِ کان

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

عنان من که رها می‌کنى نمی‌دانى

که با هزار کمند دگر به دست نیایم

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

اى دل ز دست دشمن چون یافتى رهایى

فارغ نشین که روزى عمر دوباره یابى

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

آنچه من امروز کردم از ره رحمت به موش

در همه عالم برادر با برادر کى کند؟

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

کسى که یافت ز چنگال من به حیله رهایى

اگر به دست بیاید بدان که عقل ندارد!

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

دوستان چون برگ‌هاى غنچه از یک خلوتند

تا جدا گردند از دیگر پریشان می‌شوند

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

آورده‌ام از بحر برون در گهر بار

تا بر سر بازار دکانى بگشایم‌

قدّم شده خم بر سر بازار تکبر

تا گوى ز میدان سعادت بربایم‌

ترسم که شود مشتریم کم نشناسد

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

نقد صوفى نه همین صافى بی‌غش باشد

اى بسا خرقه که شایسته‌ى آتش باشد

صوفى ما که ز ورد سحرى مست شده

شامگاهش نگران باش که سر خوش باشد

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

[...]

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

صوفى نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

بازى چرخ بشکندش بیضه در کلاه

زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

شیخ بهایی
 
 
۱
۲
۳