مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
گرچه فلک از پیش برانده ست مرا
با بند گران فو نشانده ست مرا
تا دو لبت از دور برانده ست مرا
جز روی تو آرزو نمانده ست مرا
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
بر کار به جز زبان نمانده ست مرا
در تن گویی که جان نمانده ست مرا
بندیست گران که جان نمانده ست مرا
از پای جز استخوان نمانده ست مرا
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
گر بند کند رای بلند تو مرا
در جمله پسنده است پسند تو مرا
تهذیب تمام کرد پند تو مرا
تاج سر فخر گشت بند تو مرا
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
گر زر گردیم می نجویی ما را
ور مشک شویم می نبویی ما را
هر چند به لای می بشویی ما را
کس مشنودا آنچه تو گویی ما را
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
تا دیده ام آن لب گهر بار تو را
پیوسته نمک خوانم گفتار تو را
زیرا زبی لعل لب ای یار تو را
بگشاده دهان پسته کردار تو را
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
روزی بر من همی نیایی صنما
چون آیی یک زمان نپایی صنما
آخر تومرا وفا نمایی صنما
چون نیک مرا بیازمایی صنما
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
افکند دلم زمانه در زاریها
در دیده من سرشت بیداریها
امید تو میداد مرا یاریها
تا جان نبرم چنین به دشواریها
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
ای مدحت تو فرض و دگر نافلهها
در وصلت تو قافله در قافلهها
حصنی که به صد تیغ کش آن را نگشاد
کلک تو کند عالیهها سافلهها
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
خویش از پی من همی گریزد ملکا
دشمن بر من همی ستیزد ملکا
از آتش من شرر نخیزد ملکا
از حبس چو من کسی چه خیزد ملکا
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
هر شیر که بود مرغزاری شاها
شد کشته به تیغ تو به زاری شاها
شیری پس ازین به کف نیاری شاها
می نوش دم بیشه چه داری شاها
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
عشق تو بلند و صبر من پست چرا
روی تو نکو و خوی تو کست چرا
می خواره منم دو چشم تو مست چرا
پیش تو لبم بوس تو بر دست چرا
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
در حبس مرنج با چنین آهنها
صالح بیتو چگونه باشم تنها
گه خون گریم به مرگ تو دامنها
گه پاره کنم ز درد پیراهنها
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
می دانستم چو روز روشن صنما
کاخر بروی تو از بر من صنما
زیرا چو کنی قصد به رفتن صنما
نتوان بستن تو را به آهن صنما
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
قبله ست به دوستی ندای تو مرا
جانست به راستی هوای تو مرا
امروز چو کس نیست به جای تو مرا
در جمله چه بهتر از رضای تو مرا
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
از مهر نکرد سایه کوی تو مرا
یا آب وفا نداد جوی تو مرا
چندان به عذاب داشت خوی تو مرا
تا کرد چنین جدا ز خوی تو مرا
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
چون بار فلک بست به افسون ما را
وز خانه خود کشید بیرون ما را
از بس که بلا نمود گردون ما را
چون شیر دهانیست پر از خون ما را
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
بر آب روان بخت روانت ملکا
قادر شده چو بخت جوانت ملکا
ملکست شکفته بوستانت ملکا
جان ملکان فدای جانت ملکا
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
کس نتواند ز بد رهانید مرا
زیرا ثقت الملک برانید مرا
از رنج عدو باز رهانید مرا
وز خاک بر آسمان رسانید مرا
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
ای دوست به امّید خیالت هر شب
این دیدهی گرینده نخسبد ز طرب
در خواب همت نبیند ای نوشینلب
بیروزیتر ز من که باشد یا رب
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
دانی تو که با بند گرانم یارب
دانی که ضعیف و ناتوانم یارب
شد در غم لوهور روانم یارب
یارب که در آرزوی آنم یارب