گنجور

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱ - غزلیات ناتمام سرداریه

 

دانی از چیست که مردم ره محشر گیرند

تا در آن معرکه ...بگی از سر گیرند

پایمرد ار شودم دست ولایت به خدای

نگذارم که سر از خشت لحد برگیرند

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲

 

هفتاد و دو ملت را نه کفر و نه دین باید

دین چه و کفر چه، ...چنین باید

آنرا که گهر خاکی با دعوی افلاکی

بالای سپهر ار جای، در زیرزمین باید

صوفی که گه او جوید مفتی که گه من گوید

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳

 

چه شد ار شد پدری یا پسری می‌آید

رفت ... و ...تری می‌آید

گر تو گویی کهنی رفت و جوانی برخاست

من بر آنم که سگی رفت و خری می‌آید

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴

 

آنچه در روی زمین زنده ز جنس بشرند

غیر یک تن همه... تر از یک دگرند

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵

 

آن قدرها که ز صد چاه گل آید بیرون

از زنخدان تو... دل آید بیرون

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶

 

جهان و آنچه اندرو یکسریکی ...خوانستی

بر این ...خوان...کیهان میهمانستی

فلان...گفتم مرد ارواح است چون دیدم

کمند او و این بام آسمان و ریسمانستی

یغمای جندقی