گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱۹

 

رسوا شدم از دیده و شیدا از دل

مهجور ز دلدارم و تنها از دل

نه دوست وفا کرد و نه دل پای بداشت

یارب گله از دوست کنم یا از دل

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲۰

 

ای کرده پر از خاک جفا مفرش دل

وی داده به باد عیش های خوش دل

می ترسم ازان دعا که در وقت سحر

من باشم و آب دیده و آتش دل

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲۱

 

در عشق توام نه صبر برخاست نه دل

بی روی توام نه عقل پیداست نه دل

این غم که مراست کوه قاف است نه غم

وان دل که تراست سنگ خاراست نه دل

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲۲

 

برخیز که غنچه در قماط است ای دل

در هر چمن از لاله بساط است ای دل

آنرا بنشان پیش که من دانم و تو

امروز که موسم نشاط است ای دل

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲۳

 

این عمر کز و هست ملالی حاصل

بگذشت و نگشت جز وبالی حاصل

افسوس که ناچار همی باید مرد

نا کرده در این جهان کمالی حاصل

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲۴

 

آنکو رقم قضا بزد پیش از عقل

هرگز ندهد غنیمتی بیش از عقل

از عقل توانگری طلب کن نه ز مال

درویش ز مال به که درویش ز عقل

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲۵

 

از عشق عنا یافتم از مهر الم

از یار جفا دیدم و از دوست ستم

از کرده و گفته می نیارم دم زد

کز کرده گناه آمد و از گفته الم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲۶

 

این کوزه که پر آب حیات است مدام

هر دم که لبت گردد از او نوش آشام

هم کام تو یابد از لبش آب حیات

هم آب حیات از لب تو یابد کام

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲۷

 

هر آه که من به صبحگاهی زده‌ام

زان آتشی اندر دل ماهی زده‌ام

در خواب اگر دلت بترسد تو بدان

کآن لحظه من از سوز دل آهی زده‌ام

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲۸

 

من نیستم آن کسی که هستی طلبم

یا کام دل از هواپرستی طلبم

ما را غم هشیاری و تنهائی کشت

معذورم اگر شراب و مستی طلبم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲۹

 

دوش از تو چو ناامید برگردیدم

بالین ز سرشک دیده پر خون دیدم

تا روز ز فرقت تو بر بستر درد

چون مار میان بریده می پیچیدم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۰

 

هر چند که در تو بیشتر می نگرم

بیش است به دیدن تو میل نظرم

چون تشنه در خوابم لب بر لب آب

هر چند که بیش می خورم تشنه ترم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۱

 

گفتی که به فریاد رسی یکبارم

زنهار دهی گره چو افتد در کارم

فریاد اگر چنین رسی فریادم

زنهار اگر چنین دهی زنهارم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۲

 

دی گفت ز روی آزمون دلدارم

دل برداری ز من چنین پندارم

گفتم دل کو من از کجا دل ز کجا

آن دل که ندارم از تو چون بردارم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۳

 

تا چند دریغ قلم رانده خورم

تا کی غم نامه های ناخوانده خورم

از عمر گذشته بسکه حسرت خوردم

روزی دو غم این نفس مانده خورم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۴

 

بر من چو گذر کند بت کشمیرم

در دیده قیاس چشم مستش گیرم

بگذشت و به چشم خشم در من نگریست

دلدار که پیش خشم چشمش میرم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۵

 

نز روزه فرض و مستحب می ترسم

نز سنت با رنج و تعب می ترسم

از گرسنگی روزه نمی ترسم لیک

از خوردن و خفتن به شب می ترسم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۶

 

تا چند جفای این غم آباد کشم

و آزار ز هر بنده و آزاد کشم

گوئی شدم آفریده تا مدت عمر

از هر که شد آفریده بیداد کشم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۷

 

زین دام بلا که در وی افتاد دلم

بس در که به روی فتنه بگشاد دلم

در عشق کسی که جوی خون می راند

خون راند ز چشم من که خون باد دلم

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۸

 

از بسکه رسد زخم غمت سوی دلم

با درد تو در ساخته شد خوی دلم

هر بام چو شام در نماز آرم روی

سوی در و بام تو بود روی دلم

مجد همگر
 
 
۱
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
sunny dark_mode