گنجور

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

ترکی که مرا برده ی خود میداند

جانم بلب آورده ی خود میداند

در پیش وی آن به که زبان بربندم

از شکوه، که او کرده ی خود میداند

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

ای کاسلامت، بکافریها ماند؛

دل باختنت، بدلبریها ماند!

ترسم که ز اول ستمت، جان نبرم؛

و اندر دل تو، ستمگریها ماند!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

هاروت، بجزع چشم بندت ماند!

یاقوت، بلعل نوشخندت ماند!

شمشاد، بسرو سر بلندت ماند!

خورشید، بماه دلپسندت ماند!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

عقلی که، حذر کنم ز خوی تو نماند!

صبری که، سفر کنم ز کوی تو نماند!

پایی که، گذر کنم بسوی تو نماند!

چشمی که، نظر کنم بروی تو نماند!!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

گفتی: ز کسیت کینه در سینه نماند

چون نقش بد و نیک در آیینه نماند

لوحی است عجب آینه ی سینه ی ما

کش ماند نشان ز مهر و، از کینه نماند

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

ای دوست، اسیران تو یک یک رفتند؛

وز دام تو طایران زیرک رفتند

بشنو، که جرس ناله کنان میگوید:

یک قافله دل ز کویت اینک رفتند

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

ایشان که قرار سینه ریشان بردند

اول دل آذر پریشان بردند

اکنون گویند: ما نبردیم دلت

ایشان بردند، با الله ایشان بردند

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

رفت آن کاغیار دشمن بودند

برق حاصل، آتش خرمن بودند

از دشمنیت، کنون بمن دوست شدند

آنان که ز دوستیت دشمن بودند

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

در عشق تو، آنان که به،هم نفسند

دردا که بدرد دل هم، می نرسند!

آری نکنند فکر آزادی هم

مرغان گرفتار که در یک قفسند!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹

 

خود را گیرم که آشنا با تو کند؟!

خونین دل من، کجا وفا با تو کند؟!

گفتی: که بمن ده دل خود را، نی نی

با من دل من چه کرد تا با تو کند؟!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

یاران که، ز دلتنگی من، تنگ دلند؛

گر یاری من نکرده از من بحلند!

ایشان خجل از من، که ندادندم کام؛

من زین خجلم، که از من ایشان خجلند!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

تو شاه و شهانت ز هواخواهانند

تو ماه و مهانت همه همراهانند

شاهان جهانند گدایان درت

یعنی که گدایان درت، شاهانند

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۲

 

دونان، اگرت دونان بدریوزه دهند؛

یا در عوض نماز، یا روزه دهند

پایت شکنند، و آنگهی موزه دهند؛

آبت ریزند، و آنگهی کوزه دهند!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۳

 

از کوزه شکسته یی گرت بوزه دهند

مستان، که میت ز جام فیروزه دهند

از غیر مخواه روزیی را کز غیب

گر خودخواهی وگرنه، هر روزه دهند

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۴

 

غارتگر جان، ز چشم من برد دو رود؛

هر یک از چشم من روان کرد دو رود

نخلی دو، تر و تازه ام از باغ رود

کز عیسی و از مریم شان باد درود

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۵

 

ای بیخبر از خدا، گر آیی، چه شود؟!

غافل رفتی، بیخبر آیی، چه شود؟!

با وعده نیامدی و، چشمم بره است؛

بی وعده گرم ز در درآیی، چه شود؟!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۶

 

وقت است که گل قدم سوی باغ نهد

بلبل پهلو ببستر راغ نهد

باد سحری، لاله ی خونین دل را

در سوک شکوفه پنبه بر داغ نهد

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۷

 

از کوی تو چون باد صبا می‌آید

بویش به مشامم آشنا می‌آید

خون دل ما ریخته روزی آنجا

کز خاک درت، بوی وفا می‌آید

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۸

 

پیکی که ز کوی یار ما می‌آید

جان‌بخش‌تر از باد صبا می‌آید

حرفش چو به گوشم آشنا می‌آید

گیرم که نگوید از کجا می‌آید!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۹

 

ای فوج طبیب را بدوزخ قائد

خواهی شودت قیمت مسهل عائد

زر نیست،ولی هر آنچه مسهل خوردم

واپس دهم اکنون مع شیء زائد

آذر بیگدلی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۰
sunny dark_mode