طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱
به غیر از وصل نبود چارهای هجر عزیزان را
که چشم از توتیا روشن نگردد پیر کنعان را
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۲
شکاف سینه رهبر شد به دل غمهای عالم را
تواند جاده خضر راه گردد کاروانی را
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۳
رخ مپوش از من سرت گردم که چون شمع سحر
در بساط چشم حیرانم نگاهی بیش نیست
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۴
مردم از هجر و همان در پی آزار منست
که درین شهر به بیرحمی دلدار منست؟
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۵
بنگر که یار خاطر ما شاد میکند
با غیر همنشین و مرا یاد میکند
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۶
تو که خفتهای به راحت دل تو خبر ندارد
که شب دراز هجران ز قفا سحر ندارد
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۷
دلبر آن به که به آزار دلم شاد کند
کعبه ویران کند و بتکده آباد کند
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۸
در لجهای که هیچ نشان از کران نبود
در گل نشست کشتی ما و گران نبود
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۹
نگفتم غنچه دل هرگزم خندان نخواهد شد
گلی کافسرد اگر خندان شود چندان نخواهد شد
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۰
به این ذوق گرفتاری که من دارم زهی حسرت
که صیاد از کمین رفت و نیفتادیم در دامش
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۱
گر سلیمان بگذارد به سرم افسر خویش
کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۲
میچکدم ز دیده خون وعده وصل یار کو؟
میتپدم به سینه دل طاقت انتظار کو؟
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۴
چشم یک شهر شد از سوختن ما روشن
سرمه را قدر شکستیم ز خاکستر خویش
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۵
فریاد که غیرت نگذارد که چو فرهاد
از بهر تسلی بتی از سنگ برآریم
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۶
سر قاتلی بنازم که ز کثرت ملایک
به جنازهٔ شهیدش نتوان نماز کردن
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۷
آمد سپه بهار و شد لشکر دی
بر شاخ نگر شکوفه چون افسر کی