گنجور

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

خواهم همه را کور ز عشق رویت

تا من نگرم بس برخ نیکویت

یا خود خواهم همی دو چشم خود کور

تا دیدن دیگری نبینم سویت

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

ای شاه، بهار دشمنانت دی باد

در دست تو بند زلف و جام می باد

چشم عدو از خون جگر رنگین باد

هر جا که روی تو نصرة اندر پی باد

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

تا دیده بر آن عارض گلگون افتاد

چشمم ز سرشک چشمه خون افتاد

هر راز، که در پرده دل پنهان بود

با خون دلم ز پرده بیرون افتاد

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

نه دل ز تمنای تو در بر گنجد

نه عشق ز سودای تو در سر گنجد

ای موی میان، از کمرت در رشکم

کان جا که وی است موی کی در گنجد؟

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

تا زلف تو کفر را خریداری کرد

تسبیح ز روی شوق زناری کرد

کعبه ز سر شوق ببت خانه شتافت

بت زنده شد و ترا پرستاری کرد

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶

 

آن سبزه که از عارض او خاسته شد

تا ظن نبری که حسن آن کاسته شد

در باغ رخش بهر تماشای دلم

گل بود و بسبزه نیز آراسته شد

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

هر دیده که عاشقست خوابش مدهید

هر دل که در آتشست آبش مدهید

دل از بر من رمیده، از بهر خدای

گر آید و در زند جوابش مدهید

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸

 

تا بود همیشه خون روان بود از دل

وین بیشه تمام ارغوان بود از دل

بر هر سر خار صد نشان بود از دل

با این همه عشق سرگران بود از دل

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

از واقعه روز پسین می ترسم

از حادثه زیر زمین می ترسم

گویند مرا: از چه سبب می ترسی؟

از مرگ گلو گیر چنین می ترسم

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

چون نعره زنان قصد بکوی تو کنم

جان در سر کار آرزوی تو کنم

در هر نفسم هزارجان می باید

تا رقص کنان نثار روی تو کنم

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

نوری ز جمال خود بروزن فگنم

برقی ز وصال خود بخرمن فگنم

من خار ره تو و خس باغ توام

در هم فگنم، زود بگلخن فگنم

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

خط تو، که چون مشک شد از خامه حسن

طغرای ملاحتست و سر نامه حسن

خورشید، کزوست گرم هنگامه حسن

در نیل زد از رشک رخت جامه حسن

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

مردان سازند جای در خانه زین

باشند زنان خانه نشین همچو نگین

بر عکس بود کار من بی دل و دین

در خانه زین زن و منم خانه نشین

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

رفتیم ز خدمت تو، دل خون کرده

دل خون شده و ز دیده بیرون کرده

قد چو الف بعشق تو نون کرده

خاک ره پشت موزه گلگون کرده

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

با یارم اگر نیست ره دیداری

آرید ببالین منش یک باری

تا گر من خسته دل نبینم رویش

او خسته خویش را ببیند باری

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

نه در ره اقرار قراری داری

نه از صف انکار کناری داری

می پنداری که کار تو سرسری است؟

کوته نظرا، دراز کاری داری

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

ای چنگ، سرافگنده چو هر ممتحنی

در پای کشان زلف چو محبوب منی

گر حلق تراست خشک، پس در چه فنی؟

هم خشک زبانی تو و هم تر سخنی

عمعق بخاری
 

عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

یک دم نشود که دردم افزون نکنی

چو عادت خویت این بود، چون نکنی؟

دلداری  من یقین که داری در دل

لیکن نکنی، تا جگرم خون نکنی

عمعق بخاری