عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
خواهم همه را کور ز عشق رویت
تا من نگرم بس به رخ نیکویت
یا خود خواهم همی دو چشم خود کور
تا دیدن دیگری نبینم سویت
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
ای شاه، بهار دشمنانت دی باد
در دست تو بند زلف و جام می باد
چشم عدو از خون جگر رنگین باد
هر جا که روی تو نصرة اندر پی باد
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
تا دیده بر آن عارض گلگون افتاد
چشمم ز سرشک چشمهٔ خون افتاد
هر راز، که در پردهٔ دل پنهان بود
با خون دلم ز پرده بیرون افتاد
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
نه دل ز تمنای تو در بر گنجد
نه عشق ز سودای تو در سر گنجد
ای موی میان، از کمرت در رشکم
کان جا که وی است موی کی در گنجد؟
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
تا زلف تو کفر را خریداری کرد
تسبیح ز روی شوق زناری کرد
کعبه ز سر شوق به بتخانه شتافت
بت زنده شد و ترا پرستاری کرد
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
آن سبزه که از عارض او خاسته شد
تا ظن نبری که حسن آن کاسته شد
در باغ رخش بهر تماشای دلم
گل بود و به سبزه نیز آراسته شد
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
هر دیده که عاشقست خوابش مدهید
هر دل که در آتشست آبش مدهید
دل از بر من رمیده، از بهر خدای
گر آید و در زند جوابش مدهید
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
تا بود همیشه خون روان بود از دل
وین بیشه تمام ارغوان بود از دل
بر هر سر خار صد نشان بود از دل
با این همه عشق سرگران بود از دل
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
از واقعهٔ روز پسین میترسم
از حادثهٔ زیر زمین میترسم
گویند مرا: از چه سبب میترسی؟
از مرگ گلوگیر چنین میترسم
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
چون نعرهزنان قصد به کوی تو کنم
جان در سر کار آرزوی تو کنم
در هر نفسم هزار جان میباید
تا رقصکنان نثار روی تو کنم
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
نوری ز جمال خود به روزن فگنم
برقی ز وصال خود به خرمن فگنم
من خار ره تو و خس باغ توام
در هم فگنم، زود بگلخن فگنم
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
خط تو، که چون مشک شد از خامهٔ حسن
طغرای ملاحتست و سرنامهٔ حسن
خورشید، کزوست گرم هنگامهٔ حسن
در نیل زد از رشک رخت جامهٔ حسن
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
مردان سازند جای در خانهٔ زین
باشند زنان خانهنشین همچو نگین
برعکس بود کار من بی دل و دین
در خانهٔ زین زن و منم خانهنشین
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
رفتیم ز خدمت تو، دل خون کرده
دل خون شده و ز دیده بیرون کرده
قد چو الف به عشق تو نون کرده
خاک ره پشت موزه گلگون کرده
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
با یارم اگر نیست ره دیداری
آرید به بالین مَنَش یک باری
تا گر من خستهدل نبینم رویش
او خستهٔ خویش را ببیند باری
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
نه در ره اقرار قراری داری
نه از صف انکار کناری داری
می پنداری که کار تو سرسری است؟
کوته نظرا، دراز کاری داری
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
ای چنگ، سرافگنده چو هر ممتحنی
در پای کشان زلف چو محبوب منی
گر حلق تراست خشک، پس در چه فنی؟
هم خشک زبانی تو و هم تر سخنی
عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
یک دم نشود که دردم افزون نکنی
چون عادت خوت این بود، چون نکنی؟
دلداریِ من یقین که داری در دل
لیکن نکنی، تا جگرم خون نکنی
عمعق بخاری » دیوان اشعار » مقطعات و اشعار پراکنده » شمارهٔ ۱۳
گر نیستی درون دلم آتش فراق
کم هر زمان بسوزد از و استخوان و پوست
چندان بگریمی، که مرا آب چشم من
برداردی روان و ببردی به کوی دوست
عمعق بخاری » دیوان اشعار » مقطعات و اشعار پراکنده » شمارهٔ ۱۵
به بزم وصال تو هر جرعهای
که دولت به نایم فرو میکند
چو خواهم که گیرم به کف، تخت بد
دگرباره اندر سبو میکند