اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱
سینه ای داده ام به تیغ جفا
جگر از چاک کرده ام پیدا
عیش وصلت قوام باده شوق
دل ندانم ز دست و سر از پا
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲
دیده پاک حباب می حال است اینجا
لب خاموش دم صبح خیال است اینجا
نمک صید نکردن فره صیاد است
دام صد پاره به از بستن بال است اینجا
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳
به رنگ لاله می جوشد پری جای شکار اینجا
به خون رنگ و بوی خویش می غلتد بهار اینجا
ره شوق تو بازیگاه طفلان است پنداری
ز شوخی هر طرف دیوانه می رقصد بهار اینجا
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴
ز سیر قدر بهار و خزان شود پیدا
ز خار و گل هنر باغبان شود پیدا
کسی که زهر نخورده است شهد نشناسد
ز دشمنان مزه دوستان شود پیدا
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵
نظاره خطش از هوش می برد ما را
به سیر باغ بناگوش می برد ما را
چه اوجها که گرفتیم تا غبار شدیم
نسیم کوی تو بر دوش می برد ما را
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۷
دهقان که ز ما بیش خرد حاصل ما را
از شبنم و گل ساخته آب و گل ما را
در قافله گریه مستانه ما هست
خضری که به جایی برساند دل ما را
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۲
ز بی سرمایگی دادم سرانجامی سر خود را
به دست صد شکست دل سپردم ساغر خود را
چنان سیر چمن شد در گرفتاری فراموشم
که هرگز از قفس نشناختم بال و پر خود را
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۳
بسکه بر هم زد ز ترکش خانه زنبور را
کرد چون مژگان به چشمم ظلمتستان نور را
کشتزار بی نیازی را غباری حاصل است
خرمن آید در نظر نقش پی ما مور را
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۴
رخصت طوفان دهم گر اشک عالمگیر را
گم کند چون موج دریا رشته تدبیر را
دل که بی آه است خواهم از نظر افکندنش
بر میان بهر چه بندم ترکش بی تیر را
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۵
پیش می میرم به راهت نقش پای خویش را
گرد سرگردم زیادت مدعای خویش را
روز محشر من شهید منت از شرم و حیا
چون کنم اظهار یارب ماجرای خویش را
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۸
حیرت آبادی که او پهلو نشین باشد مرا
کاش همچون شمع جان در آستین باشد مرا
بی تو کی راضی شود جان وصال آموز من
تا اثر در یارب و سر بر زمین باشد مرا
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۹
به آفتاب برابر مساز یار مرا
که همنشین خزان می کنی بهار مرا
به خاک رهگذرت جا گرفته ام که نسیم
به دامن تو رساند مگر غبار مرا
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۰
نیست در سر هوس جوش خریدار مرا
می گدازد چه کنم گرمی بازار مرا
در بهاری که گلش رنگ حیا داشته است
باغبان است ندیده است به گلزار مرا
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۱
نسیم بی نیازی کرد تا روشن چراغم را
هوای ناامیدی برد از سر کشت باغم را
ز گلشن می برد بی اختیارم دشت پیمایی
پریشان کرد زلف سایه سروی دماغم را
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۳
کرده ای لبریز می جام مرا
دیده ای فال سرانجام مرا
می رود از خاطرت بی اختیار
گر نویسی بر زبان نام مرا
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۵
ز پرده های خموشی شنو فغان مرا
به غیر غنچه نفهمد کسی زبان مرا
نمی شود نفسی غافل از دلم صیاد
قفس به زیر نگین دارد آشیان مرا
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۶
کرده ام مرغی سبکروحی امید و بیم را
اضطرابم در بغل دارد گل تسلیم را
شوخی پرواز او بال گرفتاری خوش است
می کنم در کنج عزلت سیر هفت اقلیم را
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۸
کرده ام از غیر خیال دوست خالی سینه را
از غبار آرزو شستم دل بی کینه را
آسمان را دل ز رشک عشرتم خالی نشد
تا نزد بر شیشه ام سنگ شب آدینه را
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۹
صبح شد ساقی بده جام می دیرینه را
تا بر افروزیم از این آتش چراغ سینه را
فصل گل تا از لب ساغر نگیری کام دل
از میان هفته بیرون کن شب آدینه را
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۱
بیا که فال جنون کرده ایم جنگ تو را
به نرخ گوهر دل می خریم سنگ تو را
نشان راست چرا از دلم نمی پرسی
که برده است به چشم نشان خدنگ تو را