گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴٨٣

 

آنکس که مهیا بودش وجه معاش

وز دور فلک نباشدش هیچ خراش

دانم بکمالش نرسد نقصانی

بر خاطر اگر بگذرد اندیشه ماش

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ٧٩۵

 

آنکس که بود بعلم و حکمت عالی

بر گفته او نقیض آرم حالی

گوید که خلاء نزد خرد هست محال

کندوله من هست زگندم خالی

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

ایدل همه حاجتی روا باد ترا

لیکن ز من اینمژده ترا باد ترا

کز هر که نشان بخت تو پرسیدم

گریان شد و بس گفت بقا باد ترا

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

ای تازه تر از برگ سمن روی ترا

صد عاشق شیداست بهر کوی ترا

مویت بمیان میرسد و طرفه تر آنک

هرگز نرسد میان بیک سر موی ترا

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

آئینه جان تیره اگر نیست ترا

پس بهر چه بر دوست نظر نیست ترا

در آینه از وی اثری میطلبی

آئینه همه اوست خبر نیست ترا

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

از خرد و بزرگ هر که دیدست مرا

بر مردم چشم خود گزیدست مرا

گر بد منم آنها ز چه با من نیک اند

بس بد که توئی کز تو رسیدست مرا

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

ای حاصل عمرم از تو بدنامی‌ها

در کام دل من از تو ناکامی‌ها

من سوختم از عشق و تو باور نکنی

از سر بنه ای نگار این خامی‌ها

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶

 

ایزد بوجود از عدم آباد مرا

آورد و هر آنچ بایدم داد مرا

چون جمله بنای کار او بر دادست

دانم نکند شمار بیداد مرا

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

آنخواجه که سروریست بر خلق او را

هست اطلس آسمان کم از دلق او را

پیشش چو دوات هر که سر باز نشد

بر زد چو قلم دوده سر از حلق او را

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸

 

ایساقی گلرخ بیار آن آب آتش فام را

غائب مدار از دست می در بزم خسرو جام را

آنخسرو خسرو نشان توکال قتلغ کز فلک

ناهید بهر مطربی آید ببزمش نام را

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

گر کار بکام آرزو نیست مرا

میل طلبش بهیچ رو نیست مرا

در عرصه میدان سخن مردی مرد

زانم که چو زن رغبت شو نیست مرا

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

دل باز بسوداش در انداخت مرا

و اندر کف صد شور و شر انداخت مرا

سودی نکند غم زیان خوردن من

من بعد که خانمان برانداخت مرا

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

خوش نیست دل خسته ریش از تو جدا

هستیم نه بر مراد خویش از تو جدا

زین پس اگرم بخت رساند بر تو

دیگر نشوم بتیغ و نیش از تو جدا

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

گل را بسحر نظر ربا کرد صبا

واراست و سوی چمن آورد صبا

گل هست عروس پاکدامن کو را

اندر تتق چمن بپرورد صبا

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

تا بر تن آزرده تب افتاد مرا

یکروز نکرد هیچکس یاد مرا

تا من بزیم ثناء تب گویم از آنک

تب بود که پشت گرمیی داد مرا

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

یا رب ز خرد مدار محروم مرا

میدار بنام نیک موسوم مرا

پیرایه تو داده ئی مرا گوهر نظم

عاطل مکن از گوهر منظوم مرا

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

در وی زده ایم دست او داند و ما

وز جام وییم مست او داند و ما

گر زاهد و عابدیم و گر فاسق و رند

هستیم چنانک هست او داند و ما

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

نائی که جمال دلستانست او را

لبها چو عقیق در فشانست او را

در چنگ وی ار ناله کند نای رواست

دم در دهدش ناله از آنست او را

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

گفتم صنما غم رهی نیست ترا

وز درد درونم آگهی نیست ترا

هرگز نکنی دوا بسیب ز نخم

گفتا که کنون به از بهی نیست ترا

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

حسنت که بر او روح نظر داشت مرا

دائم لب و دیده خشک و تر داشت مرا

هم ز اول کار چون سرماش نبود

در پای غمت ز دست برداشت مرا

ابن یمین
 
 
۱
۲
۳
۳۲
sunny dark_mode