گنجور

 
سیف فرغانی

عاشقم زنده‌دلی را که تو جانش باشی

قوّت دل دهی و قوت روانش باشی

هر که را چشم دل از عشق تو بینایی یافت

دائم اندر نظر دیدهٔ جانش باشی

قرص خور نان خوهد از سفرهٔ آن کس همه روز

که تو چون شمع شبی بر سر خوانش باشی

همه عالم به ارادت نگرانش باشند

گر تو یک دم به عنایت نگرانش باشی

ای دل خام اگر چون من سودا پخته

طمعت هست که از سوختگانش باشی

دوست جانم به غم عشق خود آگنده خوهد

نه چنین جسم که پرورده بنانش باشی

دوست را گرچه لبی همچو شکر شیرین است

تو نه‌ای لایق آن کز مگسانش باشی

سگ این کوی شدن مرتبهٔ شیران است

اینت بس نیست که در کوی سگانش باشی

کیسه از سیم تهی دار و کنارش پر زر

تا به ساعد کمر موی میانش باشی

در ازل هرچه شد و تا به ابد هرچه شود

بنده تقریر کند گر تو زبانش باشی

سیف فرغانی آفاق بگیرد گر تو

به مدد قوّت بازوی توانش باشی

سعدی زنده‌دل از بهر تو حق بود که گفت

(هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی)