گنجور

 
سیف فرغانی

ای برده آب روی من ازعشق تو درآتشم

چون خاک بربادم مده آبی بزن برآتشم

برآتش سودای تو از صبر اگر آبی زنم

باد تو افزون می کند صد شعله اندرآتشم

زآنم بگاز قهر خود چون شمع گردن می زنی

کآبم فرود آمدم بپا چون رفت برسر آتشم

ازدم زبانم شد سیاه اندر دهان خشک لب

ازبس که دودی می کند چون هیمه ترآتشم

زآن سکه مهرت نشد محو ازدل چون سیم من

هرچند در هر بوته یی بگداخت چون زرآتشم

درآتش سودای تو چون گشت جانم سوخته

هرلحظه سوزی می فتد دردل بکمتر آتشم

درپیش شمع حسن تو بالی زدم برخاستم

پروانه وار ازعشق توافتاد در پرآتشم

تا برمحک آزمون نیکو نماید رنگ من

چون ز ربسی کرد امتحان عشق تو درهر آتشم

بر عود سوز مهر تو مانند عنبر سوختم

تا تو شکر لب می کنی دردل چو مجمر آتشم

از خال عنبر گون تو چون مشک طبعم گرم شد

خوش خوش بسوزم بعد ازین چون شد معنبر آتشم

گر خاطر چون بحر من در سخن راشد صدف

ازسینه پرسوز خود من کان گوهر آتشم

دی گفت عشق گرم رو وارستی از سردی خود

تا چون تنور تیره دل کردت منور آتشم

من آن چراغ دولتم از نور قدس افروخته

چون شمع در مشکاة دل دایم مصور آتشم